-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1403 13:00
دلم میخواست می آمدم خیلی ساده ، برایت مینوشتم که مرا صدا بزن ، مرا بخوان ، بگو که دلت از دوری ام به درد آمده دلم میخواست برایت نشانه ای میگذاشتم از خودم و میدانستم پیدایم خواهی کرد ، دلم عجیب میخواست بهانه ی مستی را بگیری و بگویی که همه چیز را بگذار کنار ، من عاشقانه دوستت دارم میدانی؟ دلم میخاست همه چیز به همین سادگی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 فروردینماه سال 1403 22:47
وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از این فاصله هم، وقتی دلت تنگ میشود ناگهان توی چاه عمیقی سقوط میکنم که دیگر نوری بر من نمیتابد برای تو نمی نویسم باور کن ، برای دل خودم مینویسم که دارد تکه تکه میشود و عین خیالم نیست ، با خودم لج کرده ام ،میخواهم این بار به قیمت جانم تمام شود وقتی اسمم را صدا میزنی گوش هایم زنگ میزند ، هر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 فروردینماه سال 1403 23:30
همه چیز عادیست و من شب خواب میبینم نامه ای به دستم رسیده ست ، دست خط ش برایم آشناست با اینکه سالها از دیدنش گذشته ، تک تک کلماتش را یادم است و اشک هایم را روی هر کدام از کلمات زندگی دارد خیلی عادی جلو میرود و من جا مانده ام از همه چیز ، یک مشت قرص صبح و شب دارد هل ام میدهد کمی به جلو ، و نمیدانم این دانه های کوچک از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1402 02:24
یک ساعتی هست ، بعد از نیمه های شب، تمام دلایلت برای قوی بودن ته میکشد ، دیگر نمیدانی چرا باید پرهیز کنی ، دیگر نمیخواهی انسان درستکاری باشی تنها میخواهی کمی این درد توی سینه ات کمتر فرو برود یک ساعتی همین وقت های شب ، چشم میدوزی به تاریکی ، به دوازده کودک بیمار روی تخت ها و دلت بچه ای را میخواهد که هیچ وقت نداشته و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمنماه سال 1402 17:52
چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم فصل پروانه شدن از سر من رد شده است بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟ با تو ام میوه ی روئیده درین خارستان! زخمها دارم ازین عشق به اجزای تنم دیگر از مرگ هراسی به دلم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دیماه سال 1402 23:52
یک روز قبل از مرگ ، یک ساعت ، یک دقیقه قبلش هم نمیدانستم چقدر آماده م برای راه های نرفته ام غمگینم برای عشقی که میشد داشته باشم برای هرچه که به آن اکتفا کردم و بیشترش را نخاستم کاش بعد از مرگ چیزی نباشد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دیماه سال 1402 16:37
یک کلبه هست ، جایی سردسیری ، همین حالا هم زمینش سفید است . یک کلبه با بخاری نفتی و بوی چوب ، پارچه ای جای پرده بیشتر نور روز را ازش میدزدد ، یک فرق قرمز لاکی کف تنها اتاقش است ، یک گاز تک شعله روی کابینتی زهوار در رفته نشسته ست . یک کلبه هست که قرار است خودم را از همه ی چیزهایی که بهشان سنجاق کرده ام جدا کنم و بچپم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1402 06:50
جیب هایش را میگردد ، یکی یکی، بی شتاب، برای آرامش خیال ، خودش میداند آنجا نیست. یک جایی توی ده سال گذشته جا مانده س. چه فرق میکند ؟ دیگر هیچ کس آنجا نیست… انگار از ابتدا وجود نداشته ست ، ا جیب های همه ی لباس هایش را میگردد ، مزه ی خون دهانش را جمع کرده س ، گس و شور . چون جای خالی یک دندان ، در دهانش جایی خالی ست، فضای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دیماه سال 1402 11:25
من به حساب خودم باید یکی از همین روزها خیلی اتفاقی ، بدون آنکه خودم نقشه اش را کشیده باشم که خدا میداند هیچ ابایی از کشیدنش ندارم ، میمیرم. یک روز عادی و کاملا آرام ، یک روز کاملا شبیه باقی روزها ، با یک اتفاق ساده و شاید احمقانه خواهم مرد و قصه ی دیگران بدون من پیش خواهد رفت . به حساب خودم سی و سه سال بس است برای این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آذرماه سال 1402 08:29
من دلم میخاست یک زن ساده بودم ، دلم میخاست آدم از پیش تعیین شده ای بودم ، انگار که دارم از روی گایدلاین زندگی میکنم ، همه مراحل را مو به مو چون دیگران انجام میدادم ، از آنها که ازدواج کردن غایت آمالشان است ، باید بعد از دو سال بچه دار بشوند انگار که وحی منزل باشد . از آنها که آخرین کتابشان راجع به تربیت فرزند بوده ست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1402 16:35
چون یک استخوان گیر کرده توی گلو راه نفسم را بند آورده است این عشق ، این استخوان عزیز که نه میتوانم فرو دهم ش و نه بالا بیاورم دردی توی سینه ام است که انگار دیگر قرار نیست روزی محو شود ، دردی توی سینه ام میچرخد و مشت میکوبد توی استخوان هایم ، قسم خورده ست خوردم کند ، با من پیر شود و توی قبر با هم تنها شویم روزی ،...
-
تو یک چیزهایی به من بدهکاری
دوشنبه 6 آذرماه سال 1402 23:11
سلام گوشه ی قلبم ، سلام به تو از دوری و درماندگی جانم برایت بگوید که نیستم ، رفته ام ، این خانه مدت هاست متروک مانده است ، جانم برایت بگوید برق نیست ، شیشه ها را کودکان کوچه شکسته ند و پرده ی باران خورده حالا پاره پاره و سیاه است جانم برایت بگوید دیر آمده ای ، در این قبر مرده نیست ، چند استخوان پوسیده ست که زمانی تویش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آبانماه سال 1402 16:01
آنقدر سرفه کردم ام که دهانم مزه خون میدهد و دارم فکر میکنم که حتما گرد مرگ به ریه هایم نفوذ کرده ، این کار عجیب آدم را مسخره میکند ، توی دلت آرزوی مرک آنقدر بزرگ است که روزنه ای برای تابیدن امید نیست و تو تمام شب با دست های گره کرده سینه کسی را فشرده ای که معصومانه از مرگ میهراسد ، چون شاگرد زرنگ دیلاقی که از ته کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبانماه سال 1402 02:56
دیگر بهار را نخواهم دید …
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهرماه سال 1402 15:19
دلم برای مردهای حدود پنجاه سال با چهره ی سوخته از آفتاب ، لباس های ساده ی تیره با طرح های محو ، دلم برای مردهای راننده ی تاکسی های سبز ، کم سواد ، بدون رویا و بدون آرزو میسوزد ، دلم برای مردهای مثل بابا … میدانی روزهاست دارم فکر میکنم که رویا ، داشتن و نداشتنش با آدم چه میکند، همهی روز تصویر بابا جلوی چشمم است که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مهرماه سال 1402 19:08
فکر میکردیم اگر آدم بهتری باشیم ، اگر حتی در خیالمان گناهی ازمان سر نزده باشد ، اگر که خیانت نکنیم ، اگر که قدیسه باشیم بلا سرمان نازل نمیشود.. آه از سادگی مان بلا آمد چون سنگ از آسمان بارید بر سرمان ، بی آنکه بدانیم لااقل چرا ... دیگر برای این مغز های زنگار گرفته بی نهایت دیر است که بفهمند دنیا اینجور کار نمیکند ، ما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1402 19:06
آنقدر توی مشکلات غرق شده ام که هوا را چون آخرین کام از سیگار نگه داشته ام توی سینه ام ، قلبم از این فشار مچاله است و مغزم اکسیژن اضافهای برای غم ندارد که خرج کند. آدم توی اینجور موقعیت ها نشان میدهد که ظرفیتش بیشتر از اینهاست ، ترس را میگذارد برای بعد اگر که بعدی باشد ، به طرز شگفت آوری از پا در نمی آید ، درونش را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مردادماه سال 1402 02:47
گاهی روزها انقدر سخت میگذرد که میگویم دیگر از این سخت تر نمیشود ، یه روز توی ۱۹ سالگی که خیلی ساده پشت تلفن با یک غریبه همه ی احساساتم را انکار کردم و بعد از قطع کردن تلفن دیگر هیچکدامشان نبودند و انگار قسمت هایی از روحم خالی و خلا بود یک عصر پاییزی که تمام روز منتظر بودم بابا بیاید دم بیمارستان و ابرویم را ببرد ، خدا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1402 00:18
به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن اتفاق می افتد ، به آن چیز آخری که در گوشم میپیچد ، نگاهم که تا ابد با کدام نگاهی در هم گره خواهد خورد ، حافظه ی دستانم که قرار است خاطره ی چه کسی را به گور ببرد ... ما که زندگی نکردیم که از مرگ دلخوری داشته باشیم ، مرگ این صمیمی ترین و عاشق پیشه ترین یار ... تورا چون رقص روز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1402 00:47
من فقط منتظر یک نشانه بودم ، همین که کسی بخواهد که من بدانم که میشد مرا دوست داشت ، میشد برای من پیغامی توی یک بطری به آن سوی دریا فرستاد، نمیخاستم کسی جایی منتظرم ، فقط میخاستم بدانم میشد برای من منتظر بود کسی باید برای تو قصهای داشته باشد ، حتی اگر که تو هیچ وقت نخوانده ای ، حتی اگر که آخر قصه خوش نیست باید توی یکی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1402 16:06
دنیا آنقدر کوتاه است که شاید همین توده ی ۱۵ میلی متری سینه چپم تصمیم بگیرد بی هیچ دلیلی رشد کند و مرا همین سال دیگر بکشد ، دنیا آنقدر مسخره ست که شاید همین ماه دیگر ، دیگر در این کشور نباشم ... چرا آنقدر خودمان را اذیت کنیم؟ چه چیز را میخواهیم درست کنیم ؟ میخواهیم چه چیز این سراسر گه را زیبا کنیم؟ یک خانه داریم که هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردینماه سال 1402 01:44
موهایم آن اندازه که دیگر اذیتم نکند بلند شده ست ، هیچ کاری نیست که از فکر ناتمام ماندنش تنم مور مور شود . آخرین قطره خمیر دندان را روی مسواکم میزنم بی آنکه تیوپ جدیدی خریده باشم یا در فکر آنکه نکند خریدنش فراموشم شود باشم . نگران هیچ کس و هیچ چیز نیستم ، راستش را بخواهی هیچ کس برایم آنقدر مهم نیست که تصمیمم عوض شود ،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اسفندماه سال 1401 15:51
برای تو مینویسم ، نه به این خاطر که خوب میخوانی ، صدایت خوب است ، یا که تنها رهگذری که از این دورافتاده ترین دنیا میگذری ... مینویسم چرا که دنیا باید جای بهتری میشد ، باید حرف میزدیم و دنیا باید برای همه حرف هایمان حوصله میکرد ، چراکه باید جوانی مان اندکی بیشتر طول میکشید ، باید وقت میداشتیم بی هراس جا ماندن از این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 بهمنماه سال 1401 02:26
تو از کدام آدم هایی؟ از همان هایی که یک لحظه برایشان معنی کل زندگی را میگیرد ؟ یک لحظه را هزار بار زندگی میکنند؟ من اما از همان هایم. یک زمان ، یک مکان ، یک حس برایم تبدیل میشود به یک اتاق توی ذهنم ، درش را باز میکنم ، مینشینم روی صندلی و چشم هایم را میبندم ، همان حس را برای بار هزارم از تصور آن لحظه میگیرم و بعد باز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1401 15:32
من سالها اینجا منتظر نشستم ، سالها ، نشستم شاید کسی حرفی برای من داشته باشه ، و ازاین انتظار بیزارم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1401 02:27
و اما سی سالگی ; جانم برایت بگوید همه ی چیزهایی که دیگر دیر شده ست برای داشتنش ، همه ی آنچه حتی گوشه ای از ذهنت را درگیر نمیکرده ، ناگهان برایت مهم میشوند ، ناگهان میدانی که دیگر هیچ وقت دوباره اولین بوسه را تجربه نخواهی کرد ، اینکه دیگر هیچ وقت از بار اول هیچ چیزی پهلوهایت تیر نمیکشد ، تیر کشیدن پهلو مهم می شود ،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1401 07:06
آخر یک روز خواهی دانست که نیمی از آنچه آزارت داده وجود نداشته و آن نیمه دیگر از درونت آمده . از همانجا که هرچه نباید را درونت انبار کرده ای . سالها حقارت و خجالت ، خشم و دلهره، سالها غربت در میان آنها که سایه شان رویت افتاده ست بیا با هم صادقانه بگوییم که تنها از خودمان خورده ایم ، بیا بگوییم که شادی را گم کرده ایم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آبانماه سال 1400 01:38
گمان نمیکنم سهمی از آگاهی برایمان باشد ، حتی پس از مرگ . گمان نمیکنم برای ما تقدیری جز این مقدور باشد که چون مورچه ای قطره ای غرق مان کند . خیال میکنم حتی پس از این هم کسی برایمان نمیگوید پشت این پرده چه رازی نهان بوده ست، که هرگز نخواهیم دانست چه هستیم و کجای هستی دلخوری اش همین است که مرگ آخرین چهره ای باشد که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مهرماه سال 1400 10:21
واقعیت مثل چند سی سی پتاسیم ناقابل میرود توی رگ هات و قلبت را مثل سنگ سفت میکند ، راستش را بخواهی همه ی ما اشتباهی کسی را کشته ایم ، راستش را بخواهی خیلی ها خیلی جان کنده اند که اشتباهشان را ماست مالی کنند . حیف که آنچه رخ داده با هیچ چیز پاک نمیشود . با هیچ چیز نمیشود زمان را برگرداند ، هرچقدر بخوابی و بیدار شوی چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1400 03:31
واقعه همان بود ، یک روز دیگر آنقدر بریده ای که وقت دوختن است . یک روز می آیی به خودت و دیگر آنقدر نیاز داری که بی غرورت هم زنده میمانی آنقد تشنه ای که برایت توفیری ندارد چه باید بنوشی حادثه همین است که یک روز آنقدر جوان نیستی دیگر که تن ندهی ، امیدی نداری به چیز بالا تر و والاتری واقعیت بدون هیچ تزیین و هیچ لعابی ،...