جیب هایش را میگردد ، یکی یکی، بی شتاب، برای آرامش خیال ، خودش میداند آنجا نیست. یک جایی توی ده سال گذشته جا مانده س. چه فرق میکند ؟ دیگر هیچ کس آنجا نیست… انگار از ابتدا وجود نداشته ست ، ا

جیب های همه ی لباس هایش را میگردد ، مزه ی خون دهانش را جمع کرده س ، گس و شور . چون جای خالی یک دندان ، در دهانش جایی خالی ست، فضای خالی بی انتها، جای حرف های نگفته اش درد میکند . جیب همه ی لباس هایی که در این ده سال بی نگاه عاشقانه ی تو در تنش ننشسته س .

چه میدانست که باید سالها بعد کلید آن خانه را بیابد ، کلید را در قفل برعکس بچرخاند تا هزار نامه ی نخوانده بر زمین بریزد ، 

چون آواز پرستویی سالها گم شده در کوچ، عشق تو چون زبان بیگانه ای ست برای همه.  سوزش را میفهمند ، زیر لب نچ نچی میکنند و بی آنکه بدانند میگذرند ، چون پرنده ای غریبه ، هزار حرف دارد که سر انگشتان کسی خط ش را نمیداند . 

جیب هایش را میگردد باید چیزی باشد حتما ، در خانه را باز کند ، اما اگرقفل چرخید و حرفی بر زمین نیافتاد چه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد