فکر میکردیم اگر آدم بهتری باشیم ، اگر حتی در خیالمان گناهی ازمان سر نزده باشد ، اگر که خیانت نکنیم  ، اگر که قدیسه باشیم بلا سرمان نازل نمیشود.. آه از سادگی مان

بلا آمد چون سنگ از آسمان بارید بر سرمان ، بی آنکه بدانیم لااقل چرا ...

دیگر برای این مغز های زنگار گرفته بی نهایت دیر است که بفهمند دنیا اینجور کار نمیکند ، ما چه می دانستیم که این ورطه را هیچ گناه کبیره ای نساخته و نمیتواندهم از این عمیق تر و تاریک تر کند . دیگر برای ما دیر است که بدانیم کسی آن بالا ها نیست ، یا اگر که هست دارد از ته دل به ریشمان قهقهه میزند 

ما این خانه بدوشان بخت برگشته، از لاک مان میخزیم بیرون و یک بار ، برای آخرین بار احساس خوردن هوای تازه را روی پوست مان توی حافظه ی سلول هایمان حک میکنیم

ما کله سیاه های خاورمیانه ای که نمیدانیم این قلب تیره ی خفته توی خاک مان از کدام بخت سیاه مان است  ، تیره چون روزگارمان 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد