من دلم میخاست یک زن ساده بودم ، دلم میخاست آدم از پیش تعیین شده ای بودم ، انگار که دارم از روی گایدلاین زندگی میکنم ، همه مراحل را مو به مو چون دیگران انجام میدادم ، از آنها که ازدواج کردن غایت آمالشان است ، باید بعد از دو سال بچه دار بشوند انگار که وحی منزل باشد . از آنها که آخرین کتابشان راجع به تربیت فرزند بوده ست و فکر و خیالشان این است که شام و نهار چه بپزند ، نکند کودکشان کم‌و کسری داشته باشد ، یا اینکه نکند مادر بدی به نظر می آیند

دلم میخاست توی یک شهر کوچک دور افتاده ، آرزوی یه بار تنها بیرون رفتن مانده بود به دلم ، دلم میخاست تنها ارتباطم با جهان دروغ های خوش تلویزیون بود

میدانی دلم میخاست ساده لوح و خوش باور بودم ، قله ی آرزویم خرید ماشین بهتر و خانه ی رویایی تری بود، دلم میخاست حرف شوهربرایم حکم حرف خدا را داشت 

دلم آن زندگی را میخاست ، دلم میخاست روحم اینقدر خودش را به دیوار تنم نکوبد سی و سه سال، بفهمم چه میخاهد و چه آرامش میکند ، که لحظه ای از چیزی راضی و خوشحال باشم ، مسیرم را دیگران نوشته باشند ، دلم میخاست جای این زن دیوانه را یک زن ساده تر میگرفت

کسی که از اسم عشق هم میترسید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد