دلم برای مردهای حدود پنجاه سال با چهره ی سوخته از آفتاب ، لباس های ساده ی تیره با طرح های محو  ، دلم برای مردهای راننده ی تاکسی های سبز ، کم سواد ، بدون رویا و بدون آرزو میسوزد ، دلم برای مرد‌های مثل بابا …

میدانی روزهاست دارم فکر میکنم که رویا ، داشتن و نداشتنش با آدم چه می‌کند، همه‌‌ی روز تصویر بابا جلوی چشمم است که چون اشتباها شیشه ی عینکش را فشرده سفارش نداده بود و دلش نمی آمد دوباره خرج کند همان عینک کلفت ته استکانی که برای فرم نیمه ی عینکش خیلی مزحک به نظر میرسید را یک سال تمام به چشمش زده بود ، حالا گفتنش ساده س اما آن روزها اگر سر کوچه میدیدمش خودم را به آن راه میزدم.

آدم های بدون رویا چقدر آدم های شکننده و در عین حال سختی هستند …

دلم بیشتر برای مردها میسوزد ، فکر میکنند به دنیا آمدند تا همسر کسی و پدر چند نفر باشند ، آرزوی هیچ چیز ندارند انگار ، چون یک ماشین که هر روز بدون رویا همان کار هر روز را تکرار میکند ، رویا شاید داشته باشد اما همان رویای دیگران است.

فکر میکردیم اگر آدم بهتری باشیم ، اگر حتی در خیالمان گناهی ازمان سر نزده باشد ، اگر که خیانت نکنیم  ، اگر که قدیسه باشیم بلا سرمان نازل نمیشود.. آه از سادگی مان

بلا آمد چون سنگ از آسمان بارید بر سرمان ، بی آنکه بدانیم لااقل چرا ...

دیگر برای این مغز های زنگار گرفته بی نهایت دیر است که بفهمند دنیا اینجور کار نمیکند ، ما چه می دانستیم که این ورطه را هیچ گناه کبیره ای نساخته و نمیتواندهم از این عمیق تر و تاریک تر کند . دیگر برای ما دیر است که بدانیم کسی آن بالا ها نیست ، یا اگر که هست دارد از ته دل به ریشمان قهقهه میزند 

ما این خانه بدوشان بخت برگشته، از لاک مان میخزیم بیرون و یک بار ، برای آخرین بار احساس خوردن هوای تازه را روی پوست مان توی حافظه ی سلول هایمان حک میکنیم

ما کله سیاه های خاورمیانه ای که نمیدانیم این قلب تیره ی خفته توی خاک مان از کدام بخت سیاه مان است  ، تیره چون روزگارمان