غربت یعنی همین دیگر ، توی اتاق استراحت تنگ و تار بیمارستان ، طبقه دوم تخت ، کنار پنجره مشرف به خیابانی غم زده ، دلت عجیب هوس حرف زدن کرده باشد اما کسی نباشد که توی ذهنت لااقل اسمش را بیاوری 

غربت همین است که یادت بیاید حدود دو سال است درد و دل نکرده ای برای هیچ کس 

راستش را بخواهی حتی بیشتر ، غربت این است که هزار بار آدرس همینجا را داده ای بهشان که بیایند و حرف هایت را بخوانند اما دریغ از حتی یک بار ...

غریبه ای ، آشنایی، آدمی ، سایه ای در این هستی برایش سوال نیست آدم ها وقت هایی که توی خودشان میروند کجایند؟ حرف هایشان را به کی میزنند ؟ چی میخوانند ؟ چی میبینند ؟

غربت همین ساعت از خیابان ولیعصر است که خسته، دل شکسته و اشک ریزان دکمه ثبت را میزنی و موبایلت را میگذاری زیر بالشت