ساعت توی دنیای من هفت  و چهل دقیقه ی یک روز زمستانی ست ، توی تاریکی ایستاده ام پالتو روی دستم مانده کیفم دارد از روی شانه ام سر میخورد و اشک امانم نمی دهد که بگویم این اتفاقت بدجور مرا میشکند تورا به خدا کاری کن . ساعت پنج عصر است و روی طاقچه نقره ای جلوی شیشه نشسته ام و دست هایم میلرزد از شنیدن حرف های دوستم که میگوید بروی برای همه مان بهتر است ،  ساعت سه و بیست دقیقه است روی صندلی های بلوار نشسته ام تو کنارم نشسته ای و نمیخواهی بیشتر از این چیزی از آن ماجرا بشنوی ، ساعت ده و پنجاه دقیقه ی شب است و بعد از این همه ساعت نشسته ام تا بلاخره از دردی که توی سینه ام تیر میکشد بنویسم .