به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن اتفاق می افتد ، به آن چیز آخری که در گوشم میپیچد ، نگاهم که تا ابد با کدام نگاهی در هم گره خواهد خورد ، حافظه ی دستانم که قرار است خاطره ی چه کسی را به گور ببرد ...
ما که زندگی نکردیم که از مرگ دلخوری داشته باشیم ، مرگ این صمیمی ترین و عاشق پیشه ترین یار ... تورا چون رقص روز عروسی ات میچرخاند میان خاطرات خوش ، لبخندت را برای همیشه مومیایی میکند ، تورا تنگ چون معشوقی در آغوش میکشد و میبوسد ، بوسه ای بی انتها ، روان میشود توی رگ هایت مثل یک الکل ناب و تابت میدهد تا چشمان خمارت را ببندی ، مینشیند روی سینه ات چون حریفی سزاوار بردن
ما که حریف خوبی نبوده ایم ، شاید باید خاک شویم
ما که زندگی نکردیم