77- که عشق بی حوصله ست

گاهی باید کنترل را توی دستت بگیری و درست در لحظه ی خوشی دکمه ی خاموش را بزنی . باید مغزم را هر روز صبح خاموش کنم بچپانم زیر موهای خرمایی م . باید کتاب را توی صفحه ی خوبش بست و چپاند میان باقی کتاب های خوب . باید خوابید و خوابید و خوابید. باید خواب ندید. باید ندانست که چیزی در قلبت در شرف فرو ریختن است . 


76- صد چو منش خون بهاست

و بلاخره صبح غریبه ها میرسند و جسد یخ زده مان را کنار آتش پیدا میکنند . که آتشمان سالها قبل خاموش شده . بلاخره صبح میشود و تنها نگاه چشم های باز من میماند به تو ، که بیدار بمان لحظات آخر . فقط خاطره ی رقص آتش میماند آن وقت که زنده بود . که روی سینه ی من نور قرمز انداخته بود و گونه های تورا گر گرفته بود . بلاخره صبح خواهد شد و دنیا از یاد میبرد شب چگونه گذشت . 

صبح میرسند و نگاه خشک شده ی من را میبرند به سرد خانه , چرا تمام زندگی م به سردی گذشت؟ 

حرف های دیشبمان را روی لب های تو یک کولی خواهد دید . می آید و عاشقانه هایش را میدزدد . می آید و خواب خوب را میدزدد. می آید و شب را میدزدد