پلک هایم را محکم میبندم ، سرم را چند بار تکان میدهم ، چند صدای نامفهوم از دهانم خارج میشود و فکر میکنم چقدر ذهن آدم سرکش و چموش است . انگار کسی هربار که چراغ ها را خاموش میکنی قبل از آنکه بروی زیر پتویت دوباره روشنشان میکند . مدت هاست ک نمیخابم . از ترس هایم با کسی صحبت نمیکنم. اما ندید گرفتنشان دارد قوی تر و مهیب ترشان میکند . کاش هیچ وقت دنیا این قدر بزرگ و پیشرفته نشده بود . کاش هنوز کاری جز چک کردن وبلاگ لعنتی ام نداشتم . کاش هنوز همه حس آدم را میشد چپاند توی همین چند خط و یکی بیاید بهشان فکر کند . 

من همیشه اینجور وقت ها دلم میخاهد بروم یک جای بلند از بالا به شهر و خانه ها و آدم ها نگاه کنم . نمیدانم چرا مشکلاتم آنجا کوچکتر میشوند . میدانی آدم ها چیزهای کوچک و بی ارزشی ازین دنیا میخاهند کاش کسی میدانست چه چیز آراممان میکند و کاش هنوز کسی برای آرام کردنمان بود .

چند شب پیش توی سکوت  و تاریکی بخش داشتم به دوستی میگفتم هرکس در این دنیا باید کسی داشته باشد تا پیشش همانی باشد ک هست . که نترسد از قضاوت و طرد شدن . ک همه ی حرف هایش را بگوید . ک نیازی نباشد بگوید