گمان نمیکنم سهمی از آگاهی برایمان باشد ، حتی پس از مرگ . گمان نمیکنم برای ما تقدیری جز این مقدور باشد که چون مورچه ای قطره ای غرق مان کند . خیال میکنم حتی پس از این هم کسی برایمان نمیگوید پشت این پرده چه رازی نهان بوده ست، که هرگز نخواهیم دانست چه هستیم و کجای هستی 

دلخوری اش همین است که مرگ آخرین چهره ای باشد که میبینیم و تلخی اش برای همیشه بماند در دهانمان و هیچ چشمی باز نکنیم به روشنایی و دانایی و هیچ طعم گوارایی گلویمان را تازه نکند از قهر

تصور کن صحنه ی آخر را بازی کرده ای و صحنه را جمع کرده اند بی آنکه هیچ وقت فیلم را نشانت دهند ، تصور کن فرصت تمام شده است و تو عرق ریزان از خط پایان گذشته ای و همه رفته اند و تنهایت گذاشته اند بی آنکه بدانی برای چه دویده ای 

دلخوری اش همین است که میدانی آخرش هیچ چیز نیست و باید تا آخر بروی