زمان مثل یک قطار وحشت تو را جاهایی میبرد ک شاید بیشتر از تحملت باشد. ابتدای راه فکرش را نمیکردی . وقتی توی قطار نشستی حساب آن  لحظه های تلخ را نمیکردی. وسط راه نمیشود پیاده شد . شاید لحظه ای هم استراحتی در این همه باشد اما ... زمان چیزی به تو اضافه نمیکند حتی چیز هایی ک یاد میگیری بهت اضافه نمیشود . جای چیز دیگری را میگیرد . قلبت را توی مشتت میگیری و همه ی راه باید در امان نگه ش داری . اما چه میدانی از دست انداز ها و پیچ و خم ها 

ما آدم ها بزرگ نمیشویم . هرچه میگذرد کمتر میشویم و کوچکتر . 

شاید در هشت سالگی فکر میکردم  قرار است قلبم برای خیلی های دیگر جا باز کند . شاید فکر میکردم همه ی آدم های خدا را باید دوست داشت . 

زمان یک جیب غول آسا دارد . هرچه از دستت بیفتد فورا توی جیبش میگذارد و تورا به جلو هل میدهد . فقط به جلو بدون حرف و گله