۲۱ - من اشک های تو را توی شیشه کرده ام


من همه ی دیوار های این شهر را زیسته ام

رگ ام را از جوهر های قرمز پر کرده م

و با انگشت هام دارم مسیر عبور عابر سواره میکشم





۲۰ - من از دوست داشتن


کنار تو پیدا شدن ، در یک روز برفی خوب است ، روی صندلی 8 ردیف سوم یک سینما یک فیلم آبکی دیدن خوب است و به کشیدگی انگشتان تو فکر کردن ، سر روی شانه های تو گذاشتن و از عاقبت هیچ چیز نترسیدن خوب است

مرد را بردن تا لب چشمه خوب است ، منتظر بوسه ای که انگار تبانی کرده ایم راجبش حرف نزنیم ماندن خوب است ، بی خیالی ت ، شانه بالا انداختنت و قدم های تند ِ من که از پیاده روی پر از برف شل و گل ِ ولی عصر به خودم بر میگردم

مرا تصور کن که یک رو سری آبی ِ لاجوردی انداخته باشم روی شانه هام ، سر عصری بشینم توی اتاق نیمه تاریک و برای احساس هام مرض بگذارم ، چای بخورم و به این فکر کنم که می دانم

دانستن چقدر از حادثه دورم کرد...

چای تمام شده ، پیاده رو ها را برگشته ام ، برف را ، فیلم را، بوسه را زمان خاکستری کرد و من هنوز دارم توی آن تاریکی به دستان تو فکر میکنم

با من از برف هایی بگو که نبارید ، از فکر هایی که نکردیم ، از بوسه هایی که نشد

۱۹ - چشمی و صد آه


منی مانده ام که دارد تخریب می کند باقی مانده اش را ، دست نویس هاش را ته کیفم مچاله شده پیدا می کنم و میگذارم گم شوند دوباره ، به این فکر میکنم که همیشه پاهای یک زن افتاده س روی شانه ی زندگیم ، میروم توی فنجان های چای ، سیگار هایم را با فشار خون تو تنظیم میکنم

شبیه خمیازه می روم ، ناله ای کشدار برمیگردم 


از خودم می نویسم و پشیمان می شوم ، بک اسپیس را نگه می دارم تا برسم به غار تنهاییم ، من 21 سال است که عاشق نشدم 


۱۸ - زمان فراتر از آذر نمی رود


پرنده هارا بایستان از کوچ

بگذار شاخه  را باد ببرد

درخت تنهاست

لانه تنهایی را می فهمد

ریشه هارا بگذار بیمار شوند از عشق

گوش کن

آذر آخرین حرف خداست

قبل از رفتنش

حرف های مگو 



+ عنوان از وبلاگ الهام نوشت ِ عزیز

۱۷ - بخوان به نام سفر


دستت را جا بگذار توی دستانم 

که در را ببندم پشتت

نامه هات را پست کنم باهاش

روزها باهاش سیگار بکشم

شعر بنویسم

تو باید در این مردن مشکوک دست داشته باشی