وقتی دیدمت دور ترین احتمال این بود ک به یک آدمک گوشه گیر درونم برسم . نمیدانم مسیرم چه بود ک روبه رویش قرار گرفتم . از کجا سر در آوردم . دست آردی اش را جلو آورد و خجالتی دست دادگفت کیک توی فر دارد میپزد با چای میخوری؟

کیک خوردیم و چای و از همه ی ترسش از جاهای شلوغ ، از آدم های مهم یا آنها ک ادای آدم بزرگ ها را در می آورند گفت . گله کرد ک این همه وقت است در من است و هیچ ندیدمش. گله کرد که همه آدم های درونم را بیشتر از او دوست داشته ام

تو را که دیدم فهمیدم دلم نمیخاهد شبیه تو باشم . دلم میخاهد گوشه ی آشپزخانه ام بنشینم عصر ها رادیو گوش بدهم و بافتنی کنم. هیچ وقت دلم نخواسته مهم باشم . دلم نخواسته بیشتر دیده شوم 

دلم خواست آدم خانگی تری باشم. دلم خواست آشپزی کنم . دلم خواست سرم را بگذارم روی پاهای مادرم.