چون یک استخوان گیر کرده توی گلو راه نفسم را بند آورده است این عشق ، این استخوان عزیز که نه میتوانم فرو دهم ش و نه بالا بیاورم

دردی توی سینه ام است که انگار دیگر قرار نیست روزی محو شود ، دردی توی سینه ام میچرخد و مشت میکوبد توی استخوان هایم ، قسم خورده ست خوردم کند ، با من پیر شود و توی قبر با هم تنها شویم روزی ، بنشینیم آن روز رو به روی هم و اعتراف کنم که چقدر شکننده بوده ام‌ و او چقدر نزدیک بوده ست به برنده شدن . درست همان لحظه که داشتم از همه چیز دست میکشیدم پشیمان شده است و من آرزو میکردم قوی تر باشد ..

دیگر برایم مهم نبود چه میخواهد بشود ، دیگر نمیترسیدم به صورتم تف بیاندازند و روی زمین بکشانندم از موهایم ، دیگر از تصور اینکه همه رهایم کنند تنم نمیلرزید اگر تو بودی 

حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟ از همان راه که آمدم برگشته ام ، دنبال چیزی میگردم‌که دلخوشم‌ کند،  که به زندگی وصلم کند ، دیگر دلم را زیر پا گذاشتم و برگشتم ، تمام راه را برگشته ام و برگشته ام به نقطه ی آغاز با چهار حرکت ساده سلامم را پاک کرده ام و برای همیشه یادم رفته ست عاشقم بودی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد