گاهی روزها انقدر سخت میگذرد که میگویم دیگر از این سخت تر نمیشود ، یه روز توی ۱۹ سالگی که خیلی ساده پشت تلفن با یک غریبه همه ی احساساتم را انکار کردم و بعد از قطع کردن تلفن دیگر هیچکدامشان نبودند و انگار قسمت هایی از روحم خالی و خلا بود 

یک عصر پاییزی که تمام روز منتظر بودم بابا بیاید دم بیمارستان و ابرویم  را ببرد ، خدا رحمتت کند بابا آنشب با یک نوزاد تازه به این دنیا آمده چه حرف ها زدم ،چه اشک ها ریختم و تا صب به خودم لرزیدم 

آن شب اولی که بابا نبود ‌و من تا چشمم را می‌بستم صدایش را میشنیدم ، بلند و واضح

کسی نمیداند قلب ما چقدر برای غم جا دارد ، کی مثل بادکنک میترکد از این هجمه، کسی نمیداند همه ی این شب ها که در هم شکستیم و قلب مان فشرده شد چطور برایمان حساب میشود 

قرار‌مان با خدا چیست ؟ چرا باید حتما عذاب بکشیم ؟ چرا باید ادامه داد؟