35- بی خوابی


آمده بودم ببرمت به خواب هام ، جا گذاشتمت بین قفسه ها ی دارو ، توی جیب های روپوش سفیدم ، زیر انگشت های لرزان زنی روی زنگ اخبار ماندی ، گفته بودم چین های لباست را باز کن ، بینداز روی میز کارم ، بینداز روی همه ی پنجره ها ، روی افسانه را ، که قلبش دوبار ایستاده ، روی قلبش

گفته بودم زنگ بزنی ، صدای بوق بیاید 3 تا ، و بعد بگویم بگذار افسانه را خواب کنم ، بهار را ببرم سردخانه ، زنگ می زنم ، باور کن می آیی به خواب هایم

آمدی بودی به خواب هایم و دیازپام ، آمده بودی و لورازپام ، کلونازپام


34- بوی ماشه نداشتند دست هات


توی تاکسی نشسته ام و دارم فکر می کنم که باید بیایم بیرون از شهر تو را و پوتین هایت را بغل بزنم ، بیاورم توی شهر ، تو را با تک تک پنجره ها آشنایت کنم ، به همه ی مرده های شهر بشناسانمت ، لیست عاشق های شهر را بدم دستت

 توی فکرم که شهر من بیشتر از خانه ها و آدم ها حاشیه دارد ، باید سفر کنی از حومه شهر

باید با همین تاکسی بیایم و تورا برگردانم ، تورا که غریب مانده ای ، تورا که به اندازه ی همه پوکه هایی ک زمین ریخته اند تنهایی

جنگ سالهاست که تمام شده است ، باور کن


-سر 16 آذر پیاده می شوم لطفن




خط کشی های خیابان ها برای عابران کور نیست

32- ساعت پنج عصر


یک پاکت ِ سیگار نکشیده دارم و حرف هایی ک گذاشته م سر فرصت ، چند باری که نیامدم سر قرار را هم ، همه ی اشک هایم ک توی ایستگاه های مترو ریخته ست ، زیر پای مردم

یک باری را که نرفتیم دریا ، قرار های عاشقانه مان ک لغو شد ، همین ک توی هیچ شبی دلت هوایم را نکرد ، هیچ زنگی را ک نزدی ، پشت در هیچ خانه ای ک تراس سبز داشت لحظه ای نایستادی،

مثل یک ماهی دارم توی آکواریوم به فرصت هایی فکر میکنم ک برای بیرون پریدن داشته م و ... دارم مثل یک ماهی ک مسخ است ، که نمی داند هوا نمی سازد به ریه هاش ، ک ریه ندارد ، ک داشتن برای یک ماهی تعریف نمی شود و همین ک یادش می رود هر 3 دیقه یک بار که باید بپرد بیرون ...



باید مثل من یک باری را چشمانت را ببندی ، و با اسم کوچکت قهرت بشود ، با عینکت ، زندگی را بگذاری برای 3 دقیه ی بعد

زندگی نکرده بودیم هنوز ، و ساعت ها از مرگ مان می گذشت ...

قدر همین ها زندگی نکردیم


31- عمری دگر بباید


سالهایی دور بوده است که من توی تن یک پرنده عاشق شدم 

با ریشه های یک درخت نفس کشیدم که از عشق یک پرنده ی مهاجر بیمار است

و با پرنده از کوچ برگشتم

با درخت لانه نبودم دیگر

با درخت هیزم های خانه ی زنی شده ام 

که در قلبش یک پرنده دارد 

باید به من برگردم

شبیه زنی که رفته ست تا قرص های فراموشیش را پیدا کند