آخر یک روز خواهی دانست که نیمی از آنچه آزارت داده وجود نداشته و آن نیمه دیگر از درونت آمده . از همانجا که هرچه نباید را درونت انبار کرده ای . سالها حقارت و خجالت ، خشم و دلهره، سالها غربت در میان آنها که سایه شان رویت افتاده ست 

بیا با هم صادقانه بگوییم که تنها از خودمان خورده ایم ، بیا بگوییم که شادی را گم کرده ایم و یادمان ندادند راه رفته را باید بازگشت تا آنچه گم کردی را بیابی ، صادقانه خودش کلمه عجیبی ست ، این ساعت صبح در حالی که شب نخوابیدی و با مرگ ملاقاتی هم داشته ای ، میان آدم ها که درد میکشند ، میان هزاران دعای بی فرجام که میرود بالا و در برخورد با سقف کمانه میکند به باورهای آدم ، میان کلمات رنگ باخته از تکرار ، اصلا چرا باید دروغ گفت ؟ 

دیگر میدانم که جنگ درون ماست ، غمش آن جاست که تلفات هم داده ایم ، غمش آن جاست که به خودمان باخته ایم ، بیا برای آنها که جایشان گذاشتیم یک دقیقه سکوت کنیم ، برای آنکه کسی  را شبیه من میبیند و دلش میریزد ، خودمان را به آن راه نزنیم ، ما برای آنکه باخته هم غمگینیم  برای آنکه زمینش زدیم اشک  ریختیم 

بیا ما برای جهان یک کاری کنیم ، ادامه اش ندهیم 

نظرات 1 + ارسال نظر
گلاره پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 09:27 ب.ظ

کاش می‌شد ادامه‌ش نداد
کاش حداقل تو از مرگ نمی‌گفتی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد