سی سالگی یک زمانی می آید و دیگر غم برایتان آنقدر ها غم انگیز نیست . سی یک عدد نیست یک حال است . حالت یک چین روی پیشانی ات به وقت دوستت دارم خداحافظ. حالت لحظه ای که پریشانی و ناهارت را بار میگذاری بی فکر ، بی لحظه ای شک . مثل آن نیمه شب که با صدای تلفن قبل از سحر بیدار شده ای و تا بیمارستان میدانستی دلت درست گواهی میدهد که اتفاق افتاده است ...

آدم ها توی سی سالگی فرار نمیکنند. مشکلات را میگذراند همانجا که هستند بمانند و رد میشوند ، و آدم ها را ، و احساسات را .

 

حوصله ای نیست برای پیچاندن حرف فقط گاهی فکر میکنم من آنقدر خودم را قوی نشان داده ام و انقدر بی نیاز که هیچ کس فکرش هم نرسید دلداری ام بدهد .کسی نشنید که جلوی در icu  شکستم . با تصور آنچه شاید شده باشد یا میشد شده باشد 

خودمانیم ، جهان جای وحشتناکی ست 

صدای شکستن استخوان جمجمه عزیز ترین کسم شب ها توی خوابم میپیچد . سرم را تکان میدهم که برود از ذهنم قطره های خونش میچکد از روی صورتم . 

یک نفر از دور ترین خاطراتم می آید حرف بی معنایی میزند و بی نشان میرود . مثل آنکه کودکی در زده و فرار کرده باشد. لااقل نمی ایستد تا توی چشم هایم نگاه کند . حرف که ندارم دیگر . مدت هاست خالی از حرفم . لااقل نگاه 

یادم نمی آید کدام شب بود که داشت دلم گرم میشد کسی در آن غربت نیمه شب ها ی خانه پدری ، ۲۰ سالگی ام را دوست دارد . شاید بعد از ده سال خنده دار بنظر برسد . اگر میتوانی برو به آن شب، دلم را نشکن اینبار 

یکی از همین بار های بی اهمیت مسیر کسی را عوض کردیم . اعتماد کسی را دزدیدیم . مهربانی کسی را کشتیم . حواسمان نیست . توی دادگاه مغزمان راحت تبرئه شدیم و فراموش کردیم