یک ساعتی هست ، بعد از نیمه های شب، تمام دلایلت برای قوی بودن ته میکشد ، دیگر نمیدانی چرا باید پرهیز کنی ، دیگر نمیخواهی انسان درستکاری باشی تنها میخواهی کمی این درد توی سینه ات کمتر فرو برود 

یک ساعتی همین وقت های شب ، چشم میدوزی به تاریکی ، به دوازده کودک بیمار روی تخت ها و دلت بچه ای را میخواهد که هیچ وقت نداشته و نخواسته ای ، دلت آن عشقی را میخواهد که تو به او میدادی اگر که بود ...

یک لحظه ای هست ، من بهش میگویم لحظه ی حقیقت ، هر آنچه را از صبح فرو داده ای بالا می آوری ، دیگر با تکان دادن سرت فکر ها را چون دود غلیظ سیگارت نمیتوانی پراکنده کنی ، هرچه از صبح آمده ست نوک زبانت و وقورت داده ای میریزد روی دامنت ... دلم تنگ است و دیگر نمیتوانم انکارش کنم .

ساعت دو و نیم نیمه شب است ، میان غریبه ها روی تخت های غریب بیمارستان دراز کشیده ام و فکر میکنم چقدر همه چیزم به همه چیزم می آید ، انگار از روز ازل رها شده بودم ، انگار هیچ قلبی برایم نتپیده ست هیچ وقت ، اصلا من را برای عاشقی نیافریده ست 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد