54- این پرنده ک پرید آخرین پرنده بود


تو می دانی کجای جهانیم ما؟ کی می داند خدایی هست یا نه؟ خدای بعد از ظهر ها دلشوره دارد و بی حوصله ست ، خدای صبح ها تکراری ست، عصبی ست، سیگار میکشد یک بند ، و خدای شب ها عاشق پیشه ست .

تو میدانی کی هستیم؟ من فقط می دانم چشم هام را که ببندم یادم می رود کی هستیم ، به زور باز نگه داشته ام یک باریکه لای چشم هام را ، دنیا برای من همینقدر باریک ست، همینقدر تنگ است .

راستی خدای من چه جور خدایی ست ، فکر میکنم خجالتی ست . همه ی سرزمین هایش را گرفته اند و حالا دست و پایش را جمع کرده چپیده ست توی همین یک وجب اتاق من، نه میگذارد من راحت نفس بکشم و نه می تواند نفس بکشد 

خدای من همه ی راه های موجود را بسته ست