دلم برای مردهای حدود پنجاه سال با چهره ی سوخته از آفتاب ، لباس های ساده ی تیره با طرح های محو  ، دلم برای مردهای راننده ی تاکسی های سبز ، کم سواد ، بدون رویا و بدون آرزو میسوزد ، دلم برای مرد‌های مثل بابا …

میدانی روزهاست دارم فکر میکنم که رویا ، داشتن و نداشتنش با آدم چه می‌کند، همه‌‌ی روز تصویر بابا جلوی چشمم است که چون اشتباها شیشه ی عینکش را فشرده سفارش نداده بود و دلش نمی آمد دوباره خرج کند همان عینک کلفت ته استکانی که برای فرم نیمه ی عینکش خیلی مزحک به نظر میرسید را یک سال تمام به چشمش زده بود ، حالا گفتنش ساده س اما آن روزها اگر سر کوچه میدیدمش خودم را به آن راه میزدم.

آدم های بدون رویا چقدر آدم های شکننده و در عین حال سختی هستند …

دلم بیشتر برای مردها میسوزد ، فکر میکنند به دنیا آمدند تا همسر کسی و پدر چند نفر باشند ، آرزوی هیچ چیز ندارند انگار ، چون یک ماشین که هر روز بدون رویا همان کار هر روز را تکرار میکند ، رویا شاید داشته باشد اما همان رویای دیگران است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد