و اما مرگ ... جانم برایتان بگوید گاهی تنها مواجهه مان نگاه است . کمی می ایستیم و صاف توی چشم هم نگاه میکنیم. میگویند اگر ترس را توی چشم هایت نبیند راهش را میکشد بدون هیچ حرفی میرود . یادم است وقت هایی بود ک حتی اطرافش هم که بودم دلهره داشتم از چیزی ک برایم غیر قابل درک است ، معنی اش برایم معلوم نبود . مرده است ... رفته است ... غیبش زده، بیشتر عجیب بود تا غم انگیز ...

اما مدتی ست آدم های پیچیده شده در پلاستیک ، شکلات پیچ شده ، رنگ پریده ، ساکت ، با چشم های بسته  بیشتر از آدم های توی کت و شلوار های گران قیمت آشنایند . مدتی ست ک برای هم کلاه مان را از سر برمیداریم ، سری تکان میدهیم و میگذریم .

مرگ  هر روز آشنا تر میشود . دستش را روی شانه ام گذاشته و خط های سبز صاف را نگاه میکند . دستمان را میگذاریم روی پلک و میبندیم شان .زیب کاور سبز رنگ را بالا میکشیم و چای می نوشیم