نشسته ام که پیدایم کن، خیال کن که کورم و نشسته ام که بیایی از خیابان های شلوغ بگذرانیم ، خیال کن که کرم و نشسته که با دست هایم غصه های عاشقانه بخوانی ، خیال کن که بی زبانم و قرار است به جای من از غم بگویی .
نشسته ام پشت شیشه و تمام راه های ارتباطی را بریده ام که بیایی . سال هاست که آمدن از یاد رفته ست
چیزی نیست . فقط آن فندک طلایی ت را روشن کن و گوشه لباسم را بگیران . چیزی نیست ک بعد از خورد کردن قارچ برای نهار قلبم را بشکاف . چیزی نیست بخدا بالشت را بگذار روی صورتم و تا صبح آرام بخاب. طوری نیست لب هایم را ببوس دست هات را دور گردنم بگذار و فشار بده . یا که هر روز کنارم بنشین و نگاهم نکن یا که دیگر معنی اسمم را فراموش کن. یا که دیگر هیچ شبی با شوق از آغوشم نگو . چیزی نیست جانم . کمی مرده ام
دست های تو سد شدند روی صورتم ، اشک هایم مرا غرق کرد . غم انگیز ترین شوق به آغوش تو بود. به گفتن عاشقانه ای ک وقت شنیدنش نبود. به حادثه ی تو.
تنهایی بعد از تو معنای دیگری داشت ، درد توی گفتن این کلمات ماسید درد توی راه بین نگاه های دیگران به این دیوانه خشکید . از تو تا من راهی نبود . ار تو تا من هیچ چیز دیگری نبود.
دست های تو سد شدند بین ندیدن تنهایی م.