دستت را جا بگذار توی دستانم
که در را ببندم پشتت
نامه هات را پست کنم باهاش
روزها باهاش سیگار بکشم
شعر بنویسم
تو باید در این مردن مشکوک دست داشته باشی
ما درد بوده ایم
از عاشقانه برگشتیم
کوچه را ، دشت را ، تن هامان را قدم نگذاشتیم
ما را از دوست داشتن مــُردن
از پرسه را زیستن
ما را از زندگی برگرداندند
زمین دارد ریشه هامان را پس می زند
شاید زمین جای دیگریست ...
+ مارا به ما رها کردند ، دلم برای خیابان هایی که قدم نزدیم ، برای پاییز هایی که زندگی نکردیم ، برای من میسوزد که نیستم
رفته ام توی جلد حیاط
دارم با درخت با چنار با برگ همذات پنداری می کنم
رفته ام توی کیف پولم صدای پول خوردها را در می آورم
دارم با پاییز زرد می شوم
حواسم نیست
به خدا
تمام روز پرنده ای نشسته باشد کنارت ، باهات حرف زده باشد ، از آسمانش ، درختش ، لانه اش و همه ی پرنده هایی ک می شناسد و رنگ هاشان و اینکه چه جور می خوانند برات گفته باشد
سرش را روی شانه ات گذاشته باشد توی ایستگاه مترو و اشکش آمده باشد ، آن وقت همه چیز برات رنگ باخته باشد ، ک در یک روز کوچک پاییزی توی یک ایستگاه کوچک و حقیر مترو روی صندلی های رنگی رنگی اش نگاه کنی به آسمان کوچکی ک معلوم نمی شود اما می دانی که کجاست و در دلت به همه ی کتاب ها و نویسنده هاشان ، به همه ی آدم هایی ک بزرگ به نظر می رسند ، به همه ی آن هایی ک می دانند چی هستند یا چی میخواهند ک باشند لعنت فرستاده باشی
و بعد سرت را بیندازی پایین و یک پیاده روی تاریک را گرفته باشی که بروی به خانه ات که یک پرنده لنگان لنگان از کنارت فرارکند ،بروی ببینی خیس است و انگار یک طوریش شده . قصد کنی ببریش خانه و بگیریش توی دست هات اما هی سعی کند از دستت برود
های پرنده از دست رفتن را چه می دانی تو ؟
فکر کنی که تقلای زبان بسته ها یعنی چه ؟
دست زخمی از تو را نمی دانم ...
شاید داری از خانه اش دورش میکنی ، شاید این یعنی نه ، شاید مثل من کمک نمی خواهد و قصد کرده آنقدر آنجا توی آن سرما بایستد تا بمیرد
و بعد بگذاریش زیر یک طاقی روی زمین خشک و بهش بگویی معذرت میخوام همه ی پرنده های زمین