با یک زبانی بگو نسرین
که کسی نداند
جوری بگو که انگار نمیدانی اسمم را
طوری صدایم کن که انگار سال ها قبل تر از کشفم است
که هنوز درختم ، زمینم ، بهارم
خورشید را خاموش کن
باد هارا ب ایستان از حرکت
پنجره ها را ببند
کلید ها را بگذار زیر پا دری
و برو
دریا همیشه نگران مرغان دریایی ست باور کن ،
سفر امتداد ماندن بود
با من از سفر بگو، سفر آبی ست ،
با هم به روزهایی برویم که نبودیم
با هم از گذر کردن برویم
از دیر
از دور
به سفر بگرد
مثل دارکوبی ک عاشق نقش یک پرنده روی دسته ی تبری شده ک داره درختشُ قطع می کنه
.
.
.
نسبت غریبی با مرگ تو دارم
بابا
حالا ک می توانی
همه ی چراغ ها را سبز کن
تا برسم خانه ،
حالا ک میشود
مرا بچپان توی همین قطار ، همان چمدان ، همان نگاه ک از پنجره با درخت و دیوار و چراغ های بین راه قطع شد