۲۲ - از عاشقانه ترسیدیم


نکند هنوز توی آن کوچه توی آن سرما ایستاده باشم؟  چه چیز می توانست نگذارد که ساعت ها بایستم و به ندیدنت ادامه دهم؟

برای من عاشقانه نیست ، باور کن . فقط آنقدر دنیام کوچک است که پاهام می زند بیرون اگر اینقدر مچاله نشوم ، برای من لحظه ها نمی گذشتند ، کش می آمدند

باور کن راه های دیگری هست برای دور شدن ، بیا و کوچه ها را بد نام نکن ، بیا و به آینه ی جلوی ِ آن ساختمان ِ بی قواره ت یاد بده زیبایی ِ مرا ، راه های دیگری هست که به تمام شدن برسد

نکند همان موقعی که کیفم را انداختم روی شانه م و از همه ی کوچه های آن حوالی زدم بیرون ، زدم به خیابان اصلی ، داشتی از در می آمدی

عاشقانه نیست باور کن ، آنقدر در تو جا ماندهم که انگار من توی آن ساختمان دارم با مدیر عاملم جلسه را رسمی اعلام می کنم ، و این منم که توی تاکسی های سید خندان به آن غریبه که مرا می شناسد لبخند های بی معنی می زنم ، تو نمی دانی که این منم که جواب پیام هام را سرد می دهم ، که کلافه ام از این همه دوست داشته شدن


۲۱ - من اشک های تو را توی شیشه کرده ام


من همه ی دیوار های این شهر را زیسته ام

رگ ام را از جوهر های قرمز پر کرده م

و با انگشت هام دارم مسیر عبور عابر سواره میکشم





۲۰ - من از دوست داشتن


کنار تو پیدا شدن ، در یک روز برفی خوب است ، روی صندلی 8 ردیف سوم یک سینما یک فیلم آبکی دیدن خوب است و به کشیدگی انگشتان تو فکر کردن ، سر روی شانه های تو گذاشتن و از عاقبت هیچ چیز نترسیدن خوب است

مرد را بردن تا لب چشمه خوب است ، منتظر بوسه ای که انگار تبانی کرده ایم راجبش حرف نزنیم ماندن خوب است ، بی خیالی ت ، شانه بالا انداختنت و قدم های تند ِ من که از پیاده روی پر از برف شل و گل ِ ولی عصر به خودم بر میگردم

مرا تصور کن که یک رو سری آبی ِ لاجوردی انداخته باشم روی شانه هام ، سر عصری بشینم توی اتاق نیمه تاریک و برای احساس هام مرض بگذارم ، چای بخورم و به این فکر کنم که می دانم

دانستن چقدر از حادثه دورم کرد...

چای تمام شده ، پیاده رو ها را برگشته ام ، برف را ، فیلم را، بوسه را زمان خاکستری کرد و من هنوز دارم توی آن تاریکی به دستان تو فکر میکنم

با من از برف هایی بگو که نبارید ، از فکر هایی که نکردیم ، از بوسه هایی که نشد

۱۹ - چشمی و صد آه


منی مانده ام که دارد تخریب می کند باقی مانده اش را ، دست نویس هاش را ته کیفم مچاله شده پیدا می کنم و میگذارم گم شوند دوباره ، به این فکر میکنم که همیشه پاهای یک زن افتاده س روی شانه ی زندگیم ، میروم توی فنجان های چای ، سیگار هایم را با فشار خون تو تنظیم میکنم

شبیه خمیازه می روم ، ناله ای کشدار برمیگردم 


از خودم می نویسم و پشیمان می شوم ، بک اسپیس را نگه می دارم تا برسم به غار تنهاییم ، من 21 سال است که عاشق نشدم 


۱۸ - زمان فراتر از آذر نمی رود


پرنده هارا بایستان از کوچ

بگذار شاخه  را باد ببرد

درخت تنهاست

لانه تنهایی را می فهمد

ریشه هارا بگذار بیمار شوند از عشق

گوش کن

آذر آخرین حرف خداست

قبل از رفتنش

حرف های مگو 



+ عنوان از وبلاگ الهام نوشت ِ عزیز