37 - تمام


یک زمستان باشد و دیگر هیچ ، پرنده ها بروند و سرزمینشان را گم کنند ، من فقط میخواهم ریشه هام یادشان برود بهار را  

زیاد تر از این ها خسته ام ، خواب کم است باید بمیرم کمی 

چشمانم حفره هایی شده اند توی کوه یخ ، ساده بگویم  تابستان سال هاست ک مانده 

فرسنگ ها زیرآبم 

36- چیزهایی هست که نمی دانیم

در فکرم تو را از خواب هام بکشم بیرون، از بین همه ی اجناس تاریخ مصرف گذشته ی خانه، از زیر خروار ها خاک نشسته روی سرامیک ها و رد پایمان ک رفته ایم تا اتاق، از زیر لباس های روی زمین پخش و پلا ، از زیر لحاف ، از زیر تنم

در فکرم قرص هایم را قسمت کنیم، 

باید هر دو یادمان برود بیرون از این خانه دنیایی هست 

 دست هایت را باید حلقه کنی دور تنهایی م ، حلقه را تنگ تر کنی ، بشود اندازه ی دست های تو ، بیندازیم ش از پنجره بیرون و همه ی درز های پنجره ها را بندیم برای تمام زمستان 


35- بی خوابی


آمده بودم ببرمت به خواب هام ، جا گذاشتمت بین قفسه ها ی دارو ، توی جیب های روپوش سفیدم ، زیر انگشت های لرزان زنی روی زنگ اخبار ماندی ، گفته بودم چین های لباست را باز کن ، بینداز روی میز کارم ، بینداز روی همه ی پنجره ها ، روی افسانه را ، که قلبش دوبار ایستاده ، روی قلبش

گفته بودم زنگ بزنی ، صدای بوق بیاید 3 تا ، و بعد بگویم بگذار افسانه را خواب کنم ، بهار را ببرم سردخانه ، زنگ می زنم ، باور کن می آیی به خواب هایم

آمدی بودی به خواب هایم و دیازپام ، آمده بودی و لورازپام ، کلونازپام


34- بوی ماشه نداشتند دست هات


توی تاکسی نشسته ام و دارم فکر می کنم که باید بیایم بیرون از شهر تو را و پوتین هایت را بغل بزنم ، بیاورم توی شهر ، تو را با تک تک پنجره ها آشنایت کنم ، به همه ی مرده های شهر بشناسانمت ، لیست عاشق های شهر را بدم دستت

 توی فکرم که شهر من بیشتر از خانه ها و آدم ها حاشیه دارد ، باید سفر کنی از حومه شهر

باید با همین تاکسی بیایم و تورا برگردانم ، تورا که غریب مانده ای ، تورا که به اندازه ی همه پوکه هایی ک زمین ریخته اند تنهایی

جنگ سالهاست که تمام شده است ، باور کن


-سر 16 آذر پیاده می شوم لطفن




خط کشی های خیابان ها برای عابران کور نیست