یک زمستان باشد و دیگر هیچ ، پرنده ها بروند و سرزمینشان را گم کنند ، من فقط میخواهم ریشه هام یادشان برود بهار را
زیاد تر از این ها خسته ام ، خواب کم است باید بمیرم کمی
چشمانم حفره هایی شده اند توی کوه یخ ، ساده بگویم تابستان سال هاست ک مانده
فرسنگ ها زیرآبم
در فکرم تو را از خواب هام بکشم بیرون، از بین همه ی اجناس تاریخ مصرف گذشته ی خانه، از زیر خروار ها خاک نشسته روی سرامیک ها و رد پایمان ک رفته ایم تا اتاق، از زیر لباس های روی زمین پخش و پلا ، از زیر لحاف ، از زیر تنم
در فکرم قرص هایم را قسمت کنیم،
باید هر دو یادمان برود بیرون از این خانه دنیایی هست
دست هایت را باید حلقه کنی دور تنهایی م ، حلقه را تنگ تر کنی ، بشود اندازه ی دست های تو ، بیندازیم ش از پنجره بیرون و همه ی درز های پنجره ها را بندیم برای تمام زمستان
آمده بودم ببرمت به خواب هام ، جا گذاشتمت بین قفسه ها ی دارو ، توی جیب های روپوش سفیدم ، زیر انگشت های لرزان زنی روی زنگ اخبار ماندی ، گفته بودم چین های لباست را باز کن ، بینداز روی میز کارم ، بینداز روی همه ی پنجره ها ، روی افسانه را ، که قلبش دوبار ایستاده ، روی قلبش
گفته بودم زنگ بزنی ، صدای بوق بیاید 3 تا ، و بعد بگویم بگذار افسانه را خواب کنم ، بهار را ببرم سردخانه ، زنگ می زنم ، باور کن می آیی به خواب هایم
آمدی بودی به خواب هایم و دیازپام ، آمده بودی و لورازپام ، کلونازپام
توی تاکسی نشسته ام و دارم فکر می کنم که باید بیایم بیرون از شهر تو را و پوتین هایت را بغل بزنم ، بیاورم توی شهر ، تو را با تک تک پنجره ها آشنایت کنم ، به همه ی مرده های شهر بشناسانمت ، لیست عاشق های شهر را بدم دستت
توی فکرم که شهر من بیشتر از خانه ها و آدم ها حاشیه دارد ، باید سفر کنی از حومه شهر
باید با همین تاکسی بیایم و تورا برگردانم ، تورا که غریب مانده ای ، تورا که به اندازه ی همه پوکه هایی ک زمین ریخته اند تنهایی
جنگ سالهاست که تمام شده است ، باور کن
-سر 16 آذر پیاده می شوم لطفن