توی تاکسی نشسته ام و دارم فکر می کنم که باید بیایم بیرون از شهر تو را و پوتین هایت را بغل بزنم ، بیاورم توی شهر ، تو را با تک تک پنجره ها آشنایت کنم ، به همه ی مرده های شهر بشناسانمت ، لیست عاشق های شهر را بدم دستت
توی فکرم که شهر من بیشتر از خانه ها و آدم ها حاشیه دارد ، باید سفر کنی از حومه شهر
باید با همین تاکسی بیایم و تورا برگردانم ، تورا که غریب مانده ای ، تورا که به اندازه ی همه پوکه هایی ک زمین ریخته اند تنهایی
جنگ سالهاست که تمام شده است ، باور کن
-سر 16 آذر پیاده می شوم لطفن
آخر هیچکی واسه پوتین های ما چیزی ننوشت!
زیبا
تیر خلاص رو این وسط یکی باید بزنه.
آدم هایی که رفتند...
آدم هایی که می روند...
آدم هایی که باید بروند...
همیشه تنهایت می گذارند...
روزهایی که بوی باروت توی شُش هایت می لولد و پوکه روی خاک می میرد!!
بند پوتین هایش را زیاد هم محکم نکن!!
سلام زییبا مینویسین. قلمتان سبز و اندیشه تان مانا
جنگ تمامی ندارد ! جنگی تمام می شود و جنگی دیگر شروع میشود . امروز باید برای حقت بجنگی :|
دارم به این فکر میکنم ک زن ها بازمانده های جنگ اند
پس تو راه با خودت حرف هم می زنی
:) بجز گریه هام
جنگ جنگ جنگ. تمام شده؟ ولی هنوز خون هست ، درد هست، دختر شهید هست، مفقودالاثر هست. ویرانی هست. صدای بمباران هنوز توی گوشهای من هست. ولی جنگ تمام شده؟
یا باید ماشه چکانده شود یا بایستی رفیق