29- زنی در خواب های من مرده ست

راهم را دور کرده باشم ، به جای مدرسه آمده باشم تا دم خانه ای ،با قراری که نگذاشته بودیم ، با احتمال کمی که شاید نرفته باشی ، برات از یاس دیوار خانه ای دزدیده باشم و توی دست راستم توی جیب مانتوی گشاد مدرسه ام ازنگاهها و سرزنشها دورش کرده باشم و همیشه دلم خواسته باشد یک دستی من را هم ببرد توی جیب راست مانتویی از حرف ها و نگاه ها دورم کرده باشد

و بعد گز کرده باشم ، همه ی راه هایی راکه رفته ام ، همه ی انتظار ها را ، همه ی اتفاق ها را

همین که کسی از نداشتنت نترسیده باشد ، یعنی هیچ کجای تاریخ زمین ثبت نشده ای ، هیچ کس ترسان و لرزان نیامده باشد تا همان کوچه ای که بار آخر دیده ات آنجا ، هیچ کس را توی هیچ کوجه ای ندیده باشی، هیچ کوچه ای نرسد به خانه تان ، خانه...

همین که کسی شبی خوابت را ندیده باشد ، کسی دنباله ی نگاهت را نگرفته باشد ، کسی در فکر هاش کنارت ، زیر سر و بازوهایت ، زیر موهای گره خورده و نم دارت ، زیر سرت که سنگین شده ست از فکر ها و غصه ها و قرص ها نخوابیده باشد


من سرشار از ندیدنم ، از آدم هایی که نیامدند ، از کوچه هایی که به خانه ی ما نرسیدند ، از آدم هایی ک سر صبح جلوی راهم سبز نشدند ، زندگی برای من یک نطفه عقیم بود ک هیچ وقت اتفاق نیافتاد



28 -چو تخته پاره بر موج

بی آنکه باریده باشد ، ابرها نمی دانند هوای این شهر آلوده نیست ، فقط شبیه من کلافه ست ، نمیداند بودنش برای کی مهم است ، نمیداند نباشد کی میمیرد ، هوای این شهر فقط گم کرده دارد

مثل فال قهوه ای ک خوانده نشده باشد ، فقط فنجان برگشته م ، ب سمت قلبی ک شکسته ، فقط اسب و درخت و یک زن پیرم .

بی آنکه باریده باشد ، سرفه ام  . که انگار قرار است چیزهایی را از وجودم بکند ، سرفه م مثل هوایی که بی تو پس میزند ریه هام ، دلم تنگ نشده ست ، ریه هام تنگ است ، این هوا تنگ است ، بی آنکه باریده باشد ، روزهاست که نباریده ..

حس گیاهی را دارم که در دور افتاده ترین جزیره ، زیر یک تخته سنگ بزرگ ترجیح میدهد امیدش به جزر و مد شور دریا باشد تا آسمانی ک یادش رفته زمینی هست...

بی آنکه باریده باشم ، بی آنکه فریادی ، حرفی ، اخمی ... نفس نمی کشم ، حوصله ی این هوا را ندارم .

27- دارم سعی میکنم به یاد بیاورم ک فراموشی گرفته ام

 

      مهربان نیستم دیگر ، دلم میخواهد خانه را بگذارم ، بسپرم دست گلدانها ک من نباشم خشک می شوند ، من که نباشم خانه را باد می برد ، از دست سیم های تلفن کلافه ام ، از باجه های زرد رنگ تلفن همگانی ک آب شدند رفتند توی زمین ، با صدای تو ، با بوق های آزادی ک کـــَرَم کرد ، با من ، داریم توی زمین زنگ می زنیم ...


دلم میخواهد خانه را بپیچم توی روسری م ، ببری با خودت ، روی زمین مان بنشینم

حادثه یعنی فراموش کنم که جانم هستی ،  که می میرم بی تو و بنشینم روی زمین ، که توی خواب راه بروم توی خوای بنویسم ، توی خواب بنشینم ، خواب ببینم که دارم خانه را توی روسری گلدارم می پیچم ، خواب ببینم دارم می روم از خانه ای ک نیست ، در خواب نمیرم بی تو 


حادثه اینست که دیگر مهربان نیستم


26- باید برگردانمت...


شبیه پوتین های سربازی ام که دارد می بخشدم ، که دیگر پا ندارد

به کی می بخشی ام؟

25 - با تو از غم نه از من میگویم

چیزی در دلم نشست کرده است ، مثل رودخانه ای که مسیرش افتاده است به پی خانه ، مثل خانه ای که پی اش در آب ها فرو رفته ست ،  ، مثل پی خانه که هر روز بیشتر از قبل میداند که چیزی از عمر خانه نمانده ، مثل خانه که ترجیح می دهد بروز ندهد از پایه هاش دارد ویران می شود

مثل اهالی خانه که جایی برای رفتن ندارند ...

در حال ندانستنم ، مثل مسافری ک دارد کم کم وسایلش را جمع میکند ، بدون اینکه بخواهد قبول کند باید برود ، مثل تنهایی چای خوردن توی یک ایستگاه بین راهی

باور کن سالها از مرگ من میگذرد ، و دارم روی اسفالت ها نقش راه رفتن را تداعی میکنم ، ما سفر میکنیم ، از گوری ب گورستان دیگر