27- دارم سعی میکنم به یاد بیاورم ک فراموشی گرفته ام

 

      مهربان نیستم دیگر ، دلم میخواهد خانه را بگذارم ، بسپرم دست گلدانها ک من نباشم خشک می شوند ، من که نباشم خانه را باد می برد ، از دست سیم های تلفن کلافه ام ، از باجه های زرد رنگ تلفن همگانی ک آب شدند رفتند توی زمین ، با صدای تو ، با بوق های آزادی ک کـــَرَم کرد ، با من ، داریم توی زمین زنگ می زنیم ...


دلم میخواهد خانه را بپیچم توی روسری م ، ببری با خودت ، روی زمین مان بنشینم

حادثه یعنی فراموش کنم که جانم هستی ،  که می میرم بی تو و بنشینم روی زمین ، که توی خواب راه بروم توی خوای بنویسم ، توی خواب بنشینم ، خواب ببینم که دارم خانه را توی روسری گلدارم می پیچم ، خواب ببینم دارم می روم از خانه ای ک نیست ، در خواب نمیرم بی تو 


حادثه اینست که دیگر مهربان نیستم