برای آن روز آبی

یک  روز بلاخره ریشه هایت را چون یک دامن چین واچین جمع میکنی ، زخمی هایش را میچینی ، توی چمدانت میچپانی ، آرزو هایت را هرچند محال می اندازی توی توبره ات . یک روز از همین سیاه چون شب ها ، بی صدا ، بی آنکه بخواهی کسی برای جای خالی ات اشکی بریزد ، میروی و آرزو هایت را میبری چون بنفشه ها توی گلدان دلت، میبری تا یک خاک دیگر ، میروی شاید جایی آنقدر اشک و خون بر زمین نریخته باشد که بنفشه نروید

میروی و از شیشه ی کوچک هواپیما نگاه میکنی به آنچه میخاستی و نشد ، آن سالها که ماندی که بسازی، آن روز ها که لبخند زدی و غم مثل آب دریا نفوذ کرد به کشتی ات . هر لحظه بیشتر غرق شدی ، هر لحظه بیشتر وطنی 


بعد از چهل روز چیزی محو نمیشود ، چیزی حل نمیشود ، چیزی هضم نمیشود . فقط انگار دریاچه ی غمت میرسد به اقیانوس. جرقه ای آخر جنگلت را میسوزاند

  چهل روز که میگذرد خاطره ها رنگ نمیبازد، فراموش نمیشود . همه چیز انگار غلیظ تر میشود، انگار که عکس ها پشت چشم هایت حک شده ست

  کاش برای غم انتهایی بود

عیبش آنجاست که هیچ وقت نمیدانی بار آخرست . آخرین بار را خیلی راحت مثل همه بارها میگذرانی و بعد ها حسرتش میماند که چه کار ها بود و چه حرف ها که باید تا ابد خاک بخورد 

عیبش آنجاست که طرف خداحافظی سرسری میکند و میرود و فکر میکنی بار بعد که دیدمش میبوسمش ایراد ندارد ولی بوسه را باید روی خاک بزنی 

میگویی فردا برایش غذا میپزم زنگ میزنم بیاید ببرد و حالا باید هر لقمه ای که در دهان میگذاری طعم خاک را در دهانت حس کنی چرا که دهان اون پر از خاک است 

باران می آید و تو میگویی آن زیر خیس میشود و چقدر سرد خواهد بود . برق را خاموش خواهی کرد و دیوارهای خانه نزدیک میشوند به قلبت . قلبت را له میکنند و آه میکشی

همین دیروز بچه را از آغوش مادرش گرفتم گفتم بعدا بیاید . زیر اکسیژن گذاشتم . هرکار که میدانستیم کردیم ولی نشد که دوباره بچه باشد برای مادرش. توی چشم هام نگاه کرد و گفت کاش گفته بودی داره میمیره. کاش میدونستم بار آخره

عیبش آن است که بار آخر را درک نکرده ای . نبخشیده است و نبخشیده ای . عیبش آن است که توی دلت تا ابد حسرت یک بوسه میماند 

میدانی من خودم را نکشته ام و هیچ کس نمیتواند از بابت مردنم از من گله کند .من ماشه را نکشیده ام و ملافه سفید را روی صورتم ننداخته ام که کسی دلخور باشد . کسی نمیداند در آن اعماق چه شده ست که دست از شنا کردن برداشته ام و فرو رفته ام. کسی نمیداند که دست و پاهایم یخ زده بوده اند یا نه ، هوا هنوز توی حباب های کوچک ریه هایم بوده س یا نه . کسی نمیداند و هیچ حرفی نیست 

 کسی نمیداند آخرین لحظه ها قبل از مردنم دهانم از فکر گس نبودن پر از چه سکوت مرگباری بوده است . کسی نخواسته بداند قبل از بستن چشم هایم آن فیلم کندی که همه میگویند را دیده ام یا نه 

ای بی سر انجام ترین کسی نمیداند که تو آخرین لحظه ها فقط دست از تقلا برداشته ای ، فقط آنقدر خسته بوده ای از نجات یافتن، که چشم هایت را روی دلبستگی هایت بسته ای. کسی نمیتواند از تو شاکی باشد، بتواند هم دیگر مهم نیست .

بگذار دنیای درخشان و روشن بماند برای شما روشن ها . من از اعماقم تاریک و غمگینم و فقط لحظه ای تصمیم گرفته ام نجات نیابم 

گاف

یکی هست عجیب شبیه تو . نه همیشه ، وقتی ک میخندد انگار مثل یک نقطه توی تاریکی مطلق میبینمت مابین لب هایش 

انگار که آن صفحه که گمش کرده ای بعد از هزار بار ورق زدن یکباره پیدا میشود و لبخندم میشود اندازه وجودم، کاش میشد بگویم وقتی که میخندد چقدر کم می آورمت . میدانی چیزی نیست که گفتنی باشد مثل حال همه ی آدم ها این روزها ، کسی راجع بهش حرف نمیزند ، کسی کنکاش نمیکند ، فقط ناگزیر هست ...

خوب ک فکر میکنم او توی بهتری میشد ، چشم هایم را تنگ میکنم میشمرم چند بار از لابه لای خاکستری ها آن لبخند سرخابی معلوم میشود، قطعا او توی بهتری بود . فکر میکنم به آن روز شرجی تابستان . میبینم که جای تو او با پیراهن گلدار مشکی پیدایش میشود ، میبینم کنار دریا روی ماسه ها نشسته ایم دستت را میگیرم و صورت اوست که برمیگردد ، توی اتاق کوچکت کنار او دراز میکشم و از رویاهایم میگویم . این خط را آنقدر ادامه میدهم تا میرسم به آن جاهایی که نبوده ای و میشود باشد . آن روزها که نداشتمت و داشتنش کار سختی نبوده ست


مدت هاست دست و دلم نمیرود چیزی بگویم ، چیزی نیست که بشود گفت ، یک حس مبهم و حل شده است نداشتنت ، مثل حال همین روزها