چشم ها خیلی تلاش میکنند ، چشم ها بیش از دیدن ، بیش از این درچه اند رو به آدم ها . چشم ها خیلی حرف ها میزنند و میشنوند ، اما خدارا شکر هیچ کس نه زبانشان را میداند و نه درگیرشان است 

هیچ کس نمیشناسد آن لحظه هایی را که چشم های من فرار میکنند ، خیره نمیشوند ، جای دیگر را نگاه میکنند ، ثابت نمیشوند ، هیچ کس نمیداند آن لحظه ها چشم هایم تلاش میکنند اما من نمیگذارم حرفشان تمام شود 


غربت یعنی همین دیگر ، توی اتاق استراحت تنگ و تار بیمارستان ، طبقه دوم تخت ، کنار پنجره مشرف به خیابانی غم زده ، دلت عجیب هوس حرف زدن کرده باشد اما کسی نباشد که توی ذهنت لااقل اسمش را بیاوری 

غربت همین است که یادت بیاید حدود دو سال است درد و دل نکرده ای برای هیچ کس 

راستش را بخواهی حتی بیشتر ، غربت این است که هزار بار آدرس همینجا را داده ای بهشان که بیایند و حرف هایت را بخوانند اما دریغ از حتی یک بار ...

غریبه ای ، آشنایی، آدمی ، سایه ای در این هستی برایش سوال نیست آدم ها وقت هایی که توی خودشان میروند کجایند؟ حرف هایشان را به کی میزنند ؟ چی میخوانند ؟ چی میبینند ؟

غربت همین ساعت از خیابان ولیعصر است که خسته، دل شکسته و اشک ریزان دکمه ثبت را میزنی و موبایلت را میگذاری زیر بالشت

حرف هایم را میگویم به گوشی تلفن . می اندازم توی دل صندوق زرد ، مینویسم یا که زمزمه میکنم با خودم ... حرف مثل سابق نمیرود، مثل پرنده ای نمیرسد ، میرود و باز با مهر کسی شنونده ی خوبی نیست برگشت میخورد ...

مدت هاست دلم میخاهد بگویم دنیا آنقدر عوض شده که نمیشود انتظار داشت کسی چند دقیقه گوش بدهد . دنیا جای شنیدن نیست همه فقط در حال ارسال پیامند کسی دریافت نمیکند 

دنیا جدا جای دلگیریست ، فکر کن شاید یک روز میتوانستی حدس بزنی رمز نوشته خصوصی دوستت چیست ، میدانستی  آدم ها کجای کارند .. من هم یکی مثل همه . گوش هایم از حرف خالی و دهانم پر است . پر از طعم گس حرف ها ، یک روزی نمیجویدیمشان ، قورتشان نمیدادیم

میدانی اینها که هستند شنونده نیستند و آنها که نیستند ... آخ از آنها

سی سالگی یک زمانی می آید و دیگر غم برایتان آنقدر ها غم انگیز نیست . سی یک عدد نیست یک حال است . حالت یک چین روی پیشانی ات به وقت دوستت دارم خداحافظ. حالت لحظه ای که پریشانی و ناهارت را بار میگذاری بی فکر ، بی لحظه ای شک . مثل آن نیمه شب که با صدای تلفن قبل از سحر بیدار شده ای و تا بیمارستان میدانستی دلت درست گواهی میدهد که اتفاق افتاده است ...

آدم ها توی سی سالگی فرار نمیکنند. مشکلات را میگذراند همانجا که هستند بمانند و رد میشوند ، و آدم ها را ، و احساسات را .

 

حوصله ای نیست برای پیچاندن حرف فقط گاهی فکر میکنم من آنقدر خودم را قوی نشان داده ام و انقدر بی نیاز که هیچ کس فکرش هم نرسید دلداری ام بدهد .کسی نشنید که جلوی در icu  شکستم . با تصور آنچه شاید شده باشد یا میشد شده باشد 

خودمانیم ، جهان جای وحشتناکی ست 

صدای شکستن استخوان جمجمه عزیز ترین کسم شب ها توی خوابم میپیچد . سرم را تکان میدهم که برود از ذهنم قطره های خونش میچکد از روی صورتم . 

یک نفر از دور ترین خاطراتم می آید حرف بی معنایی میزند و بی نشان میرود . مثل آنکه کودکی در زده و فرار کرده باشد. لااقل نمی ایستد تا توی چشم هایم نگاه کند . حرف که ندارم دیگر . مدت هاست خالی از حرفم . لااقل نگاه 

یادم نمی آید کدام شب بود که داشت دلم گرم میشد کسی در آن غربت نیمه شب ها ی خانه پدری ، ۲۰ سالگی ام را دوست دارد . شاید بعد از ده سال خنده دار بنظر برسد . اگر میتوانی برو به آن شب، دلم را نشکن اینبار 

یکی از همین بار های بی اهمیت مسیر کسی را عوض کردیم . اعتماد کسی را دزدیدیم . مهربانی کسی را کشتیم . حواسمان نیست . توی دادگاه مغزمان راحت تبرئه شدیم و فراموش کردیم