گاف

یکی هست عجیب شبیه تو . نه همیشه ، وقتی ک میخندد انگار مثل یک نقطه توی تاریکی مطلق میبینمت مابین لب هایش 

انگار که آن صفحه که گمش کرده ای بعد از هزار بار ورق زدن یکباره پیدا میشود و لبخندم میشود اندازه وجودم، کاش میشد بگویم وقتی که میخندد چقدر کم می آورمت . میدانی چیزی نیست که گفتنی باشد مثل حال همه ی آدم ها این روزها ، کسی راجع بهش حرف نمیزند ، کسی کنکاش نمیکند ، فقط ناگزیر هست ...

خوب ک فکر میکنم او توی بهتری میشد ، چشم هایم را تنگ میکنم میشمرم چند بار از لابه لای خاکستری ها آن لبخند سرخابی معلوم میشود، قطعا او توی بهتری بود . فکر میکنم به آن روز شرجی تابستان . میبینم که جای تو او با پیراهن گلدار مشکی پیدایش میشود ، میبینم کنار دریا روی ماسه ها نشسته ایم دستت را میگیرم و صورت اوست که برمیگردد ، توی اتاق کوچکت کنار او دراز میکشم و از رویاهایم میگویم . این خط را آنقدر ادامه میدهم تا میرسم به آن جاهایی که نبوده ای و میشود باشد . آن روزها که نداشتمت و داشتنش کار سختی نبوده ست


مدت هاست دست و دلم نمیرود چیزی بگویم ، چیزی نیست که بشود گفت ، یک حس مبهم و حل شده است نداشتنت ، مثل حال همین روزها

وقتی دیدمت دور ترین احتمال این بود ک به یک آدمک گوشه گیر درونم برسم . نمیدانم مسیرم چه بود ک روبه رویش قرار گرفتم . از کجا سر در آوردم . دست آردی اش را جلو آورد و خجالتی دست دادگفت کیک توی فر دارد میپزد با چای میخوری؟

کیک خوردیم و چای و از همه ی ترسش از جاهای شلوغ ، از آدم های مهم یا آنها ک ادای آدم بزرگ ها را در می آورند گفت . گله کرد ک این همه وقت است در من است و هیچ ندیدمش. گله کرد که همه آدم های درونم را بیشتر از او دوست داشته ام

تو را که دیدم فهمیدم دلم نمیخاهد شبیه تو باشم . دلم میخاهد گوشه ی آشپزخانه ام بنشینم عصر ها رادیو گوش بدهم و بافتنی کنم. هیچ وقت دلم نخواسته مهم باشم . دلم نخواسته بیشتر دیده شوم 

دلم خواست آدم خانگی تری باشم. دلم خواست آشپزی کنم . دلم خواست سرم را بگذارم روی پاهای مادرم. 


بنام حسرت و روزهایی ک خنده و غمم را نداشته ای

تو اما خیلی چیز ها را از دست داده ای . برایت غمگینم ک نبوده ای . چیزی فراتر از غم هست بنام حسرت . یک روزی ک توی راه بیمارستان قلبم از خون تهی گشته بود و بی کس ترین بودم روی صندلی کنارم حسرت نشسته و بیخیال دست سنگینش را روی ران هایم میفشرد و قسمی از من چسبیده به صندلی برای همیشه روی آن ماند

برایت غمگینم ک روز عروسی ام دست هایم را نگرفته و اشک از گوشه چشمت نلغزیده . برایت بمیرم ک اولین بار پایت را توی خانه سبز و روشنم نگذاشته ای 

برایت هزار بار متاسفم ک هیچ نمیدانی از سرگذشت من و قلب کوچکم را در دست نگرفته ای 

کنارم روی هیچ مبلی ننشسته ای و هیچ گاه نگفته ای من هستم نگران نباش و نبوده ای و من نگران همه چیز بوده ام به تنهایی 

یک چیز هست بنام حسرت بجای تو توی همه خاطرات بعد از تو هست

مگر نمیشود آدم سال ها قبل برا تنهایی امروزش اشک ریخته باید ؟

اشک های بی نهایت شوری جمع میشود گوشه ی چشم چپم . یکی از چشم هایم هیچوقت گریه نمیکند اما کسی تا حالا نفهمیده . مگر نمیشود یه چشم جور آن دیگری را بکشد ؟بالای قابلمه ایستاده ام و اشکم را توی غذا چکانده ام . این هم یه نوع مریضیست شاید . همان یک چشم حسابی سوخته است و سرم را عقب کشیده ام . میشد لبانت را روی صورتم بکشی اما اینجور هم میشود 

قاشقت را رها میکنی از فاصله چند سانتی روی بشقاب صدای جرینگ میدهد و میگویی شورش را در آورده ای . راستی راستی هم شور است .


زمان مثل یک قطار وحشت تو را جاهایی میبرد ک شاید بیشتر از تحملت باشد. ابتدای راه فکرش را نمیکردی . وقتی توی قطار نشستی حساب آن  لحظه های تلخ را نمیکردی. وسط راه نمیشود پیاده شد . شاید لحظه ای هم استراحتی در این همه باشد اما ... زمان چیزی به تو اضافه نمیکند حتی چیز هایی ک یاد میگیری بهت اضافه نمیشود . جای چیز دیگری را میگیرد . قلبت را توی مشتت میگیری و همه ی راه باید در امان نگه ش داری . اما چه میدانی از دست انداز ها و پیچ و خم ها 

ما آدم ها بزرگ نمیشویم . هرچه میگذرد کمتر میشویم و کوچکتر . 

شاید در هشت سالگی فکر میکردم  قرار است قلبم برای خیلی های دیگر جا باز کند . شاید فکر میکردم همه ی آدم های خدا را باید دوست داشت . 

زمان یک جیب غول آسا دارد . هرچه از دستت بیفتد فورا توی جیبش میگذارد و تورا به جلو هل میدهد . فقط به جلو بدون حرف و گله