و اما سی سالگی ;

جانم برایت بگوید همه ی چیزهایی که دیگر دیر شده ست برای داشتنش ، همه ی آنچه حتی گوشه ای از ذهنت را درگیر نمیکرده ، ناگهان برایت مهم میشوند ، ناگهان میدانی که دیگر هیچ وقت دوباره اولین بوسه را تجربه نخواهی کرد ، اینکه دیگر هیچ وقت از بار اول هیچ چیزی پهلوهایت تیر نمیکشد ، تیر کشیدن پهلو مهم می شود ، 

مغزت شبیه همیشه نیست ، انگار گردابی تو سرت باشد فکر ها میچرخند ، هر فکر را چند ثانیه می بینی ، توی چشم هایت زل میزند و با لبخند می رود ، میداند و میدانی که دوباره چند ثانیه دیگر رو به رویت ظاهر می شود .

پیاز ها توی روغن می رقصند ، کفگیر در دست می ایستم کنار پنجره و بی آنکه در سرم چیزی باشد، نگاهم ساختمان رو به رو را سوراخ میکند می رود تا فکر های بیست و چند سالگی ، به اولویت هایم ، به خیالاتم، به چیزهایی که بی آنکه واقعا طعمش را چشیده باشم قورتشان دادم ، به اینکه آن شب که پدرم مرد چرا نخواستم ببینمش؟

پیاز را هم میزنم ، چیزی توی دلم هم میخورد ، شبیه قیری سیاه ، چرا هیچ وقت به هیچ کس نگفتم در آن چند ساعتی که دانه دانه قرص ها را میجویدم چی بر سرم گذشت ، چرا آنقدر محکم بودم ؟ چرا در آغوش کسی از آنچه از لای پاهایم چکه چکه بی صدا غریبانه رفته بود نگفتم؟ 


سی سالگی می نشاندم سر میز ، نگاه میکنم به بشقاب قرمه سبزی جا افتاده ی روی  میز ، لبخند میزنم ، از تو میپرسم روزت چگونه گذشت 

آخر یک روز خواهی دانست که نیمی از آنچه آزارت داده وجود نداشته و آن نیمه دیگر از درونت آمده . از همانجا که هرچه نباید را درونت انبار کرده ای . سالها حقارت و خجالت ، خشم و دلهره، سالها غربت در میان آنها که سایه شان رویت افتاده ست 

بیا با هم صادقانه بگوییم که تنها از خودمان خورده ایم ، بیا بگوییم که شادی را گم کرده ایم و یادمان ندادند راه رفته را باید بازگشت تا آنچه گم کردی را بیابی ، صادقانه خودش کلمه عجیبی ست ، این ساعت صبح در حالی که شب نخوابیدی و با مرگ ملاقاتی هم داشته ای ، میان آدم ها که درد میکشند ، میان هزاران دعای بی فرجام که میرود بالا و در برخورد با سقف کمانه میکند به باورهای آدم ، میان کلمات رنگ باخته از تکرار ، اصلا چرا باید دروغ گفت ؟ 

دیگر میدانم که جنگ درون ماست ، غمش آن جاست که تلفات هم داده ایم ، غمش آن جاست که به خودمان باخته ایم ، بیا برای آنها که جایشان گذاشتیم یک دقیقه سکوت کنیم ، برای آنکه کسی  را شبیه من میبیند و دلش میریزد ، خودمان را به آن راه نزنیم ، ما برای آنکه باخته هم غمگینیم  برای آنکه زمینش زدیم اشک  ریختیم 

بیا ما برای جهان یک کاری کنیم ، ادامه اش ندهیم 

گمان نمیکنم سهمی از آگاهی برایمان باشد ، حتی پس از مرگ . گمان نمیکنم برای ما تقدیری جز این مقدور باشد که چون مورچه ای قطره ای غرق مان کند . خیال میکنم حتی پس از این هم کسی برایمان نمیگوید پشت این پرده چه رازی نهان بوده ست، که هرگز نخواهیم دانست چه هستیم و کجای هستی 

دلخوری اش همین است که مرگ آخرین چهره ای باشد که میبینیم و تلخی اش برای همیشه بماند در دهانمان و هیچ چشمی باز نکنیم به روشنایی و دانایی و هیچ طعم گوارایی گلویمان را تازه نکند از قهر

تصور کن صحنه ی آخر را بازی کرده ای و صحنه را جمع کرده اند بی آنکه هیچ وقت فیلم را نشانت دهند ، تصور کن فرصت تمام شده است و تو عرق ریزان از خط پایان گذشته ای و همه رفته اند و تنهایت گذاشته اند بی آنکه بدانی برای چه دویده ای 

دلخوری اش همین است که میدانی آخرش هیچ چیز نیست و باید تا آخر بروی

واقعیت مثل چند سی سی پتاسیم ناقابل میرود توی رگ هات و قلبت را مثل سنگ سفت میکند ، راستش را بخواهی همه ی ما اشتباهی کسی را کشته ایم ، راستش را بخواهی خیلی  ها خیلی جان کنده اند که اشتباهشان را ماست مالی کنند . حیف که آنچه رخ داده با هیچ چیز پاک نمیشود . با هیچ چیز نمیشود زمان را برگرداند ، هرچقدر بخوابی و بیدار شوی چیزی تغییر نمیکند . ایراد دنیا همین است 

فکر میکنم بزرگ شدن همین باشد ، خورجین روی گرده ات هر روز از اشتباهاتت سنگین تر و بزرگ تر خواهد شد ، بزرگ به اندازه سن ت ، بزرگ به اندازه ای که باد کرده ای از غرورت ، فکر میکنم بزرگ شدن تعریف نباشد اصلا

کاش هیچ وقت آنقدر جدی نشده بود ، کاش هیچ وقت آدم مهمی نمیشدیم ، کاش توی یک روستای دور تنها کارمان این بود عصر نان بپزیم و به غاز ها دانه بدهیم 

واقعه همان بود ، یک روز دیگر آنقدر بریده ای که وقت دوختن است . یک روز می آیی به خودت و دیگر آنقدر نیاز داری که بی غرورت هم زنده میمانی آنقد تشنه ای که برایت توفیری ندارد چه باید بنوشی 

حادثه همین است که یک روز آنقدر جوان نیستی دیگر که تن ندهی ، امیدی نداری به چیز بالا تر و والاتری  

واقعیت بدون هیچ تزیین و هیچ لعابی ، لخت و زمخت ، می آید مینشیند روی سینه ات، زندگی میشود سیاه و سفید ، میشود صفر و باز هم صفر