67- بیچاره دلم

چای میخورم و ساعت ده شب را هضم میکنم . ساعت ده شب تمام دلتنگی آدم از کنترل خارج میشود . ساعت ده شب میتواند دست بگذارد روی گلویت و نگذارد هوا عبور کند به ریه هایت . ساعت ده شب مینشیند کنارت شبکه ها را عوض میکند . ساعت ده شب چایت را سر میکشد ، سیگارت را پک عمیق میزند ، مسیج هایت را تند تند جواب میدهد. ساعت ده شب تمام چهره ای که ساخته ای از صبح ترک برمیدارد. 

این ساعت از شب مچاله میشوم از عادت ماهانه ام ، دوری ات سخت تر از تحملم میشود ، 

ساعت ده شب باید کسی باشد سرت را بگیرد که خاطرات مغزت را نترکاند .

66- نوبت عاشقی ست یک چندی

نشسته ام که پیدایم کن، خیال کن که کورم و نشسته ام که بیایی از خیابان های شلوغ بگذرانیم ، خیال کن که کرم و نشسته که با دست هایم غصه های عاشقانه بخوانی ، خیال کن که بی زبانم و قرار است به جای من از غم بگویی .

نشسته ام پشت شیشه و تمام راه های ارتباطی را بریده ام که بیایی . سال هاست که آمدن از یاد رفته ست

65- مردن به همین آسانی ست

چیزی نیست . فقط آن فندک طلایی ت را روشن کن و گوشه لباسم را بگیران . چیزی نیست ک بعد از خورد کردن قارچ برای نهار قلبم را بشکاف . چیزی نیست بخدا بالشت را بگذار روی صورتم و تا صبح آرام بخاب. طوری نیست لب هایم را ببوس دست هات را دور گردنم بگذار و فشار بده . یا که هر روز کنارم بنشین و نگاهم نکن یا که دیگر معنی اسمم را فراموش کن. یا که دیگر هیچ شبی با شوق از آغوشم نگو . چیزی نیست جانم . کمی مرده ام

64- تنهایی بعد از تو غم انگیز تر شد

دست های تو سد شدند روی صورتم ، اشک هایم مرا غرق کرد . غم انگیز ترین شوق به آغوش تو بود. به گفتن عاشقانه ای ک وقت شنیدنش نبود. به حادثه ی تو. 

تنهایی بعد از تو معنای دیگری داشت ، درد توی گفتن این کلمات ماسید درد توی راه بین نگاه های دیگران به این دیوانه خشکید . از تو تا من راهی نبود  . ار تو تا من هیچ چیز دیگری نبود. 

دست های تو سد شدند بین ندیدن تنهایی م. 


63- او دارد میمیرد

وقتی زمین میخورد و کف دست هایش خراش بر میدارد ، وقتی  مریض میشود و تمام روز بهانه میگیرد، وقتی بیخود موقع شستن دست هاش زیر گریه میزند، وقتی ک در برابر اینکه برایش آژانس بگیری مقاومت میکند ، و سخت خسته ست ،از درون سخت متلاشی ست ، سخت معنای آرامش را از یاد برده ، او هنوز ناخن هایش را میجود، تازگی ها لکنت گرفته ست، او یک دیوانه خانه ست ، مادرش است ک بستن چمدانش را همیشه موکول کرده ست ، پدرش است و همیشه فرار ، دیوار ها خانه است ک از هم فرار میکنند 

او از درون بیگانه ست با خودش