74-

جای هیچ نگرانی نیست ، لباس هایت را شسته ام ، نهارت توی یخچال است ، روی برچسب روی در برایت نوشته ام که تولد مادرت امشب است ، گلدان ها را آب داده ام . خانه را جارو زدم و آشغال ها را گذاشته ام بیرون در . جای هیچ نگرانی نیست عزیزترینم . رفته ام که نیایم

73- برگرد به قلب من





                                                       اشک هایم را پاک میکنم، آرایشم را ترمیم میکنم و فکر میکنم که چقدر همه چیز برایم خاکستری ست . زندگی ، کار ، عشق ، مرگ و از این میان تنها یک جفت چشم عسلی  پیداست 

به زنانگی م فکر میکنم که توی مانتوی سیاه گشادم روی چوب رخت آویزانش کردم ، و دست هایت را از گردنم  شستم 

به درخت های خاکستری فکر میکنم که ریشه هایشان زیر زمین در هم گره خورده و به یک نقطه دور نگاه میکنند

هر روز صبح از خیابان همیشگی سمت بیمارستان تجریش میروم و به تومور مغزی مریض تخت 9 فکر میکنم که هوس بزرگتر شدن به سرش زده ، مرد 28 ساله ی خوابیده روی تخت کنار پنجره که مرا به یاد آرزوهای جوانتری هام می اندازد و آرزوهای رنگی آن روزها                  

صدایت پشت تلفن پیر است و موهای کنار شقیقه ات پیر است و من توی قلبت پیرم . من رفته ام تا سر کوچه سیگار بخرم، فراموشی گرفته ای و دیگر راه به دلت نیافته ام 

ادامه مطلب ...

72- مرثیه ای برای یک رویا

الامان از لب های تو که بوسه را به غایت دانسته ست. داشتم میرفتم که دست های تو نجاتم داد . که دست هایت تکانم داد از خاب بیحوصله بعد از ظهر توی کوپه ام . و دست های تو تکانم داد از منظره ی رو به رو از زمین تنها ، آسمان تنها . و دست های تو مرا رقصاند میان کوپه آهنی ، ریل های آهنی و نگاه های آهنی

با انگشتت روی پشتم نوشی ' دست های تو انتهای ویرانی ست ' و بعد یک تونل .

قطار نزدیک ساحل شد ، از آب های سبز گذشت ، از همه شب ها گذشت ، و از روی گردن من

71 - با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم؟

برای کافه بی جانم غمگینم ، برای تو که جلوی رفتنم را نگرفتی، برای حرف های صد تا یک غازم  ، برای بیشتر خستگی م. 

غمگینم برای عشق ، برای من که بی تو در هر کجای این شهر غریبم

برای خانه غمگینم که شب ها بی ما چگونه بخابد ، برای گربه ی حنایی مان که به تنهایی عادت ندارد. 

غمگینم و قلبم غمگین است و چشم هایم غمگین است و پاهایم غمگین است  و تو که در منی ، منی که تنها یک آغوشم  ، لب هایم وقت بوسیدنم ، من که تنها خاطراتم 

70- عمر دیوانه دیری نپاید

غم چون پرنده ای که مرا به جای درختش گرفته باشد ، رویه شاخه هایم نشسته ،  لانه اش را ساخته ، جفتش را پیدا کرده، غم روی شاخه های من بچه کرده ست. و خاطرات مشترک من را درخت او کرده

غم چون پرنده ای صبح ها میرود و شب ها سنگین تر از همیشه روی شانه ام مینشیند 

یک درختم که زمستان را نخابیده و فقط نگران پرنده اش بوده .