74- این غم هزار ساله است

غم با زمان تیره نمیشود . محو نمیشود . جا می افتد . خودمانی تر میشود . شب ها تا دیر بیدار می ماندت . صبح زود توی سرت صدا میکند . با اسم کوچکت شوخی میکند . دوست هایت را می رنجاند . غم قدیمی ترش بی هوا تر می نشیند روی شانه ات . سنگینت میکند . انگار که هزار سال پیش درختی بوده ام تنها میان بیابان . انگار قرن ها پیش کشتی بوده ام روی آب های سرگردان . با ناخدای نابلد . انگار صد ها سال پیش یک راهبه بوده ام توی صومعه ای که خراب شده روی سرم و خدایی که روی سقف نشسته . 


73- باید برای زمستان دنبال بهانه گشت

میروم توی حمام . موهایم را خیس میکنم . قیچی را دستم میگرم . توی آینه زل میزنم و شروع میکنم به بریدن . فکر میکنم که زندگی درست مثل رانندگیست . نباید فکر کنی که حرکت بعدی چیست . فقط باید توی نقشت حل بشوی . نباید فکر کنی که چه جور عاشقی باشی ، فکر نکنی . ترمز را بگیری و سرعتت را کم کنی.

کمتر خودت را توی مهلکه بیاندازی . کمتر خطر کنی . 

موها میچسبند روی شانه هایم. زن ها کم تر جرات میکنند ببرند . کمتر کوتاه میشوند . نگاه میکنم به خودم و فکر میکنم به خواب دیشبم . فکر میکنم که وقتی بیدار شدم گوشی را برداشتم که برایت بنویسم چرا تنها گذاشتیم . زن ها خواب هایشان واقعی تر اند. میتوانند توی خواب هایشان بمیرند . دلشان بشکند . یا تنهات بگذارند . 

77- که عشق بی حوصله ست

گاهی باید کنترل را توی دستت بگیری و درست در لحظه ی خوشی دکمه ی خاموش را بزنی . باید مغزم را هر روز صبح خاموش کنم بچپانم زیر موهای خرمایی م . باید کتاب را توی صفحه ی خوبش بست و چپاند میان باقی کتاب های خوب . باید خوابید و خوابید و خوابید. باید خواب ندید. باید ندانست که چیزی در قلبت در شرف فرو ریختن است . 


76- صد چو منش خون بهاست

و بلاخره صبح غریبه ها میرسند و جسد یخ زده مان را کنار آتش پیدا میکنند . که آتشمان سالها قبل خاموش شده . بلاخره صبح میشود و تنها نگاه چشم های باز من میماند به تو ، که بیدار بمان لحظات آخر . فقط خاطره ی رقص آتش میماند آن وقت که زنده بود . که روی سینه ی من نور قرمز انداخته بود و گونه های تورا گر گرفته بود . بلاخره صبح خواهد شد و دنیا از یاد میبرد شب چگونه گذشت . 

صبح میرسند و نگاه خشک شده ی من را میبرند به سرد خانه , چرا تمام زندگی م به سردی گذشت؟ 

حرف های دیشبمان را روی لب های تو یک کولی خواهد دید . می آید و عاشقانه هایش را میدزدد . می آید و خواب خوب را میدزدد. می آید و شب را میدزدد

زمانی هست اما که دیگر خسته میشوی از پنهان کردن تنهاییت . خسته میشوی از چپاندن خودت میان گروه ها. از توی صف های طولانی غرق شدن . دور خانه ها دیوار میکشند که تنهایی شان پیدا نشود . بچه ها را بزرگ میکنند که تنها زنده بمانند

آدم چقدر تنهاس . آدم ها جمع میشوند توی خانه ها و خیابان ها و رابطه ها که یادشان برود تنهایی . توی دوستی ها خودشان را جا میکنند . شب ها جمع میشوند دور آتشی و وانمود میکنند که کنار هم خطری نیست. 

چقدر تنهاییم حسین ، با هر زنگ تلفنت یاد تنهاییم می افتم . تو توی لباس هایت چقدر دوری از من . تو از پشت عینکت نمیتوانی کاری برای تنهاییم بکنی . خانم دکتر هم نتوانست . گرفتن دست ها هم . کاش کلمه اختراع نشده بود . 

تلفنت را جا بگذار. کارت را جا بگذار. از دوست داشتنی های تنهاییت، تجربه هایت ، از آدم های دیگرت نگو . آدم ها اگر نبودند تنهایی کمتر بود  حسین