72- مرثیه ای برای یک رویا

الامان از لب های تو که بوسه را به غایت دانسته ست. داشتم میرفتم که دست های تو نجاتم داد . که دست هایت تکانم داد از خاب بیحوصله بعد از ظهر توی کوپه ام . و دست های تو تکانم داد از منظره ی رو به رو از زمین تنها ، آسمان تنها . و دست های تو مرا رقصاند میان کوپه آهنی ، ریل های آهنی و نگاه های آهنی

با انگشتت روی پشتم نوشی ' دست های تو انتهای ویرانی ست ' و بعد یک تونل .

قطار نزدیک ساحل شد ، از آب های سبز گذشت ، از همه شب ها گذشت ، و از روی گردن من

نظرات 3 + ارسال نظر
neg4r چهارشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:43 ب.ظ http://dardam.mihanblog.com

کنارت چقد حال من بهتره
از اون حالی که این روزا میشه داشت...

omidsaye سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:04 ق.ظ http://omidsaye.blogfa.com/

عالی بود ..

خیلی وقته وبلاکتون رو میخونم خانوم دهقان ../ خیلی روان و زیبا مینویسید ..

علی کافه چی شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:21 ق.ظ http://cafe-tanhaee.blogfa.com/

خاطره ی تلخ رفتن ات با قطار کم بود
حالا هر روز از زیر خانه مان مترو رد می شود !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد