۱۶ - پیله کرده ام به تنهایی


و چقدر در تنهایی آدم ها تنها تریم

چقدر خلوت دیگران به انزوا می کشدمان


۱۵- ریشه هامان را باد برده بود


ما درد بوده ایم

از عاشقانه برگشتیم


کوچه را ، دشت را ، تن هامان را قدم نگذاشتیم


ما را از دوست داشتن مــُردن

از پرسه را زیستن

ما را از زندگی برگرداندند 


زمین دارد ریشه هامان را پس می زند

شاید زمین جای دیگریست ...


+ مارا به ما رها کردند ، دلم برای خیابان هایی که قدم نزدیم ، برای پاییز هایی که زندگی نکردیم ، برای من میسوزد که نیستم



۱۴ - رفته ام زیر پوست مرگ


رفته ام توی جلد حیاط

دارم با درخت با چنار با برگ همذات پنداری می کنم

رفته ام توی کیف پولم صدای پول خوردها را در می آورم

دارم با پاییز زرد می شوم

حواسم نیست

به خدا

۱۳ - آنقدر غمگینم که می شود روی صدایم مرد


تمام روز پرنده ای نشسته باشد کنارت ، باهات حرف زده باشد ، از آسمانش ، درختش ، لانه اش و همه ی پرنده هایی ک می شناسد و رنگ هاشان و اینکه چه جور می خوانند برات گفته باشد 

سرش را روی شانه ات گذاشته باشد توی ایستگاه مترو و اشکش آمده باشد ، آن وقت همه چیز برات رنگ باخته باشد ، ک در یک روز کوچک پاییزی توی یک ایستگاه کوچک و حقیر مترو روی صندلی های رنگی رنگی اش نگاه کنی به آسمان کوچکی ک معلوم نمی شود اما می دانی که کجاست و در دلت به همه ی کتاب ها و نویسنده هاشان ، به همه ی آدم هایی ک بزرگ به نظر می رسند ، به همه ی آن هایی ک می دانند چی هستند یا چی میخواهند ک باشند لعنت فرستاده باشی

و بعد سرت را بیندازی پایین و یک پیاده روی تاریک را گرفته باشی که بروی به خانه ات که یک پرنده لنگان لنگان از کنارت فرارکند ،بروی ببینی خیس است و انگار یک طوریش شده . قصد کنی ببریش خانه و بگیریش توی دست هات اما هی سعی کند از دستت برود

های پرنده از دست رفتن را چه می دانی تو ؟

فکر کنی که تقلای زبان بسته ها یعنی چه  ؟

دست زخمی از تو را نمی دانم ...

شاید داری از خانه اش دورش میکنی ، شاید این یعنی نه ، شاید مثل من کمک نمی خواهد و قصد کرده آنقدر آنجا توی آن سرما بایستد تا بمیرد

و بعد بگذاریش زیر یک طاقی روی زمین  خشک و بهش بگویی معذرت میخوام همه ی پرنده های زمین



۱۲- ۹۰/۱۲/۲۵


کنار تو پیدا شدن مشکوک است ، باید فکر کنم از کجا آمدیم . دست هام را تا جایی ک می شود در جیب هایم فرو می برم ، بی جهت یادم می آید وقت دوختنش سفارش کرده ام جیب هاش برایم خیلی مهم است ، هرچه بزرگتر بهتر

کنار تو تنها ، اینجا ، توی زمستانی ک پرنده ها را از لب دبوار ها پر داده ست ، وسط خیابانی ک هیچ وقت تا انتهایش نرفتیم . کنار تو سر این کوچه ساعت یک ربع به هشت با موبایلی ک نیم ساعت است دارد زنگ میخورد و بر نمی دارمش ،منشی تلفنی ام ، صدای زنی ک نگرانم است و نمی دانمش .

کجا گم ت کردم که اینگونه پیدا شدی . کنار تو روی یک میز ، کنار تو زیر لباسها مدفون ، کنار تو سرخورده از همه چیز ، تمام شده توی یک هم آغوشی

زیاد تر از این مشکوک است ، کجا گم شدیم ک توی یک تاکسی در بست با مشت های گره شده و تکرار مکرر ببخش پیدا شدیم . کنارت پیدا شدن توی دود و صدای انفجار ، از کجا بر میگردیم که اینچنین مانده ایم ، کدام جنگ بود ک خنده ها روی لب ها بود ، کدام شکست ک هلهله می کردند

این قرار آخریست که نمی گذاریم ، باور کن