62- از مرگ برگشتیم بار

دارم ته شالگردنم را کور میکنم و فکر میکنم که بابا هم پشت فرمان به مرگ فکر می کند ؟ که چطور فرمان را بپیچاند که شبیه حادثه باشد ، که چطور حواس پرتی بگیرد ، آیا برادرم هم به قدر من از زندگی سیر است که جلوی اتفاقی را نگیرد ؟ آیا مادرم میداند که به اندازه ی او من هم پیرم ؟ 

فکر میکنم که مرگ برای آنها چه شکلی ست ؟ کاش میشد سر زندگی را کور کرد 

نظرات 6 + ارسال نظر
بالیق دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ب.ظ http://www.zendegiyebaliq.blogfa.com

سلام نسرین جان
:)

سمر دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ب.ظ http://samar-samar.blogfa.com

من با کامنت nobody خیلی موافقم...

nobody جمعه 20 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.sarosedahaa.persianblog.ir

سر زندگی را باید تشنه تشنه برید و انداخت ته چاه فاظلاب

Somebody پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.alienmind.blogsky.com

معلوم است که می دانند و فکر می کنند...همه مان یک عمر است که نقش بازی کردن را خوب یاد گرفته ایم

مادام سه‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ب.ظ http://duroftadetar.blogfa.com

گفتنش هم هول می اورد....ما با اندازه ی مادرمان پیر شده ایم....شاید بیشتر....

افسانه پنج‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:05 ب.ظ

آیا مادرم میداند که به اندازه ی او من هم پیرم ؟
نوشته هات حرف ندارند...خانم
کاش انقدر ت دل کوچولوت غم نداشتی کاش!
خدا این غم و از دلت برداره جاش ی مزرعه ذرت بزاره تا هر وقت داغ کردی خیلی دلت گرفت ناراحت شدی ذرتا بترکند و پف کنند و بشند بشن پف فیل..پاپ کرن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد