غم با زمان تیره نمیشود . محو نمیشود . جا می افتد . خودمانی تر میشود . شب ها تا دیر بیدار می ماندت . صبح زود توی سرت صدا میکند . با اسم کوچکت شوخی میکند . دوست هایت را می رنجاند . غم قدیمی ترش بی هوا تر می نشیند روی شانه ات . سنگینت میکند . انگار که هزار سال پیش درختی بوده ام تنها میان بیابان . انگار قرن ها پیش کشتی بوده ام روی آب های سرگردان . با ناخدای نابلد . انگار صد ها سال پیش یک راهبه بوده ام توی صومعه ای که خراب شده روی سرم و خدایی که روی سقف نشسته .
غم با زمان تیره نمی شود محو نمی شود. نمی شود
گاهی فکر می کنم دیگر هرگز هیچ نخواهم. هیچ! هیچ! و بی رویا در کنج خانه ام بنشینم و دست روی دست بگذارم تا مرگم فرا رسد.
سلام
بسیار زیبا
سپاسگزارم .
مادر غمخوار بود
و پدر غمگین ...
و در این میانه
غم همیشه ما را می خورد .