آنقدر سرفه کردم ام که دهانم مزه خون میدهد و دارم فکر میکنم که حتما گرد مرگ به ریه هایم نفوذ کرده ، این کار عجیب آدم را مسخره میکند ، توی دلت آرزوی مرک آنقدر بزرگ است که روزنه ای برای تابیدن امید نیست و تو تمام شب با دست های گره کرده سینه کسی را فشرده ای که معصومانه از مرگ میهراسد ، چون شاگرد زرنگ دیلاقی که از ته کلاس تمام قد می ایستد دستش را برای پاسخ بالا میبرد و روی یک پا میجهد ، میگوید من ، من ، اما کسی انتخابش نمیکند غمگینم

سینه ای را میفشاری که دیگر پر از خون لخته شده ست و طبق آخرین گاید لان ۲ اینچ پایین نمیرود ، میل عجیبی داری که سینه اش را بشکافی ، قلبش را توی مشتت بگیری و به جایش بفشاری ، و تا آخر عمر با او بروی هرجا که هست ، با قلبش در مشت کنارش بایستی برای فارغ التحصیلی اش ، دامادی اش برای شکستن قلبش گریه کنی با او

باید جایی باشد که آدم از خدا شکایت کند . بایستد چشم در چشمش و بگوید تو که میدانستی قرار است روزگارم سیاه شود از غم ، چرا گذاشتی ؟ چطور راضی شدی اینقدر درد بکشم ؟ حتما دوستم نداشته ای 

حتما باید بیابانی باشد که آدم سرش را بگذارد روی سنگ هایش برای بخت تیره اش هزار بار بگرید و دریایش کند 

دیگر بهار را نخواهم دید …

دلم برای مردهای حدود پنجاه سال با چهره ی سوخته از آفتاب ، لباس های ساده ی تیره با طرح های محو  ، دلم برای مردهای راننده ی تاکسی های سبز ، کم سواد ، بدون رویا و بدون آرزو میسوزد ، دلم برای مرد‌های مثل بابا …

میدانی روزهاست دارم فکر میکنم که رویا ، داشتن و نداشتنش با آدم چه می‌کند، همه‌‌ی روز تصویر بابا جلوی چشمم است که چون اشتباها شیشه ی عینکش را فشرده سفارش نداده بود و دلش نمی آمد دوباره خرج کند همان عینک کلفت ته استکانی که برای فرم نیمه ی عینکش خیلی مزحک به نظر میرسید را یک سال تمام به چشمش زده بود ، حالا گفتنش ساده س اما آن روزها اگر سر کوچه میدیدمش خودم را به آن راه میزدم.

آدم های بدون رویا چقدر آدم های شکننده و در عین حال سختی هستند …

دلم بیشتر برای مردها میسوزد ، فکر میکنند به دنیا آمدند تا همسر کسی و پدر چند نفر باشند ، آرزوی هیچ چیز ندارند انگار ، چون یک ماشین که هر روز بدون رویا همان کار هر روز را تکرار میکند ، رویا شاید داشته باشد اما همان رویای دیگران است.

فکر میکردیم اگر آدم بهتری باشیم ، اگر حتی در خیالمان گناهی ازمان سر نزده باشد ، اگر که خیانت نکنیم  ، اگر که قدیسه باشیم بلا سرمان نازل نمیشود.. آه از سادگی مان

بلا آمد چون سنگ از آسمان بارید بر سرمان ، بی آنکه بدانیم لااقل چرا ...

دیگر برای این مغز های زنگار گرفته بی نهایت دیر است که بفهمند دنیا اینجور کار نمیکند ، ما چه می دانستیم که این ورطه را هیچ گناه کبیره ای نساخته و نمیتواندهم از این عمیق تر و تاریک تر کند . دیگر برای ما دیر است که بدانیم کسی آن بالا ها نیست ، یا اگر که هست دارد از ته دل به ریشمان قهقهه میزند 

ما این خانه بدوشان بخت برگشته، از لاک مان میخزیم بیرون و یک بار ، برای آخرین بار احساس خوردن هوای تازه را روی پوست مان توی حافظه ی سلول هایمان حک میکنیم

ما کله سیاه های خاورمیانه ای که نمیدانیم این قلب تیره ی خفته توی خاک مان از کدام بخت سیاه مان است  ، تیره چون روزگارمان 


آنقدر توی مشکلات غرق شده ام که هوا را چون آخرین کام از سیگار  نگه داشته ام توی سینه ام ، قلبم از این فشار مچاله است و مغزم اکسیژن اضافه‌ای برای غم ندارد که خرج کند.

آدم توی اینجور موقعیت ها نشان میدهد که ظرفیتش بیشتر از اینهاست   ، ترس را میگذارد برای بعد اگر که بعدی باشد ، به طرز شگفت آوری از پا در نمی آید ، درونش را خالی میکند که جا برای خودش درست کند ،جایی که بچپد تویش برای بعد از واقعه.

آنقدر توی مشکلات فرو رفته ام که در ناخودآگاهم می‌دانم دیگر قرار نیست برگردم ،قرار است ازین به بعد جای خالی ام با کسی زندگی کند ،همیشه از گفتن این ترس داشته ام که میترسم ،که کم آورده ام و مشکلاتم از من خیلی بیشترند 

تمام این روزها به این فکر کرده ام که نبودنم میتواند همه مشکلاتم را حل کند ،براحتی ،و این آرامش بخش ترین فکر جهان است که بعد از نیستی دیگر هیچ چیز نیست 

دوباره لحظه ای برمیگردم نگاه میکنم به همه چشم هایی که مرا می‌پایند و می‌گویم هنوز یک روز دیگر را میتوانم بگذارنم ، نبودنم باشد برای فردا