84-

روسری لاجوردی ام را دور سرم میپیچم از خانه بیرون میزنم  ، از خانه پا به خیابان میگذارم ، فکر میکنم اگر تند تر قدم بزنم کمتر گمشده بنظر می آیم . فکر میکنم باید مثل دیگران جوری قدم بردارم ک انگار کسی همین انتهای خیابان منتظرم است و زیر این باران مانده ، از خانه پا به یک غار میگذارم و از یک غار به غار دیگر .. ما تنها ایم به قدر همین غار ها . شب ها از کار به غارمان برمیگردیم و روزها روسری های لاجوردی مان را سر میکنیم و پا به غار بزرگتری می گذاریم 

برای خودمان غمگینم و یک غار بزکتر میخواهم .با دیوار های سخت تر و ضخیم تر . باید تمام روزنه ها را ببندیم ، آتش روشن کنیم . این یک شنبه را پا به هیچ غاردیکری نکذاریم .  باید برای تنهاترشدن به ماه برویم. باید قدم هایمان را به سریعترین وجه دنیا برداریم و در انتهای همه ی خیابان ها یکنفر را منتظر خودمان بگذاریم زیر این باران . یا اینکه  به جاهایی که گمشدیم برگردیم .  برگردیم و انتهای خیابان دیگران مان بایستیم  زیر این باران و دست هایمان را ته جیب هایمان فشار دهیم .باید  برگردیم و ایمان داشته باشیم که آن سوی خیابان کسی هست که به انتهای این راه ایمان دارد . باید برگردیم به همه ی غار هایمان و برای همه ی شب های تنهایی مان آتشی مهیا کنیم . . .

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:56 ب.ظ http://mnevesht.blogsky.com

گم شدن، باران، تنهایی، شب،انتظار، غــار
چه حس دور و دوردستی.
خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد