55- چه مانده است در برت؟

جانم بگوید برایت که این روزها سرم را کرده ام توی یقه ام ، دست هایم را همراه جیب هایم آویزان کرده ام روی چوب لباسی ، جانم برایت بگوید از آن سوی دنیا ، از شرقی ترین نقطه ی ایران ، از شمالی ترین نقطه ی تهران صدایم میکنند ، و تکه هایم می آید کنار هم ، جانم برایت بگوید متلاشی ام ، وقتی که سر نداری سر درد نمی تواند باشد ...

می توانم سر تکان بدهم بگویم عشق آدم را پیر میکند 

 می دانی که توی راهرو های یک دست سفید دنبال تو میگردم ، بین همه ی مریض هایم ، میدانی که روی همه ی تخت ها را چنگ زده ام از تنهایی ، آخ تو چه میدانی از درد هایی که دیده ام ، قرص های صورتی هم ، سوزن ها هم ، غریبه های مریض هم مرا ... تو چه میدانی؟ 

جانم برایت چه بگوید؟  

نظرات 5 + ارسال نظر
امیرحسین پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:16 ب.ظ http://sepidarabi.blogfa.com

آنجا که عشق
غزل نیست
که حماسه ئی ست
هر چیز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود
آنجا که عشق
غزل نه
حماسه است
هر چیز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود
رسوائی
شهامت است و
سکوت وتحمل
ناتوانی
از شهری سخن می گویم که در آن شهر خدائید
دیری با من سخن به درشتی گفتید
خود آیا به دو حرف تابتان هست
تابتان هست؟

r e a دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ق.ظ http://impressions.blogsky.com

وقتی که نیستی تا برایت از چشم هام حرف بزنم ...
می دانم فکر می کنی چه ربطی داشت

absolution دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:10 ق.ظ http://absolution.blogsky.com

اینجا مخاطب خفه می شود که ببیند حرف چیست...
ببیند جمله، کلمه، درد چیست...
حال اینکه فرقی هم نمی کند!!

شیــده شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ب.ظ http://soleness.blogfa.com

آخرین جرعه ی این جام ِ تهی را تو بنوش ...

وانیا پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ب.ظ http://bfhvaniya.blogsky.com

عجب اشوبیه پس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد