جانم بگوید برایت که این روزها سرم را کرده ام توی یقه ام ، دست هایم را همراه جیب هایم آویزان کرده ام روی چوب لباسی ، جانم برایت بگوید از آن سوی دنیا ، از شرقی ترین نقطه ی ایران ، از شمالی ترین نقطه ی تهران صدایم میکنند ، و تکه هایم می آید کنار هم ، جانم برایت بگوید متلاشی ام ، وقتی که سر نداری سر درد نمی تواند باشد ...
می توانم سر تکان بدهم بگویم عشق آدم را پیر میکند
می دانی که توی راهرو های یک دست سفید دنبال تو میگردم ، بین همه ی مریض هایم ، میدانی که روی همه ی تخت ها را چنگ زده ام از تنهایی ، آخ تو چه میدانی از درد هایی که دیده ام ، قرص های صورتی هم ، سوزن ها هم ، غریبه های مریض هم مرا ... تو چه میدانی؟
جانم برایت چه بگوید؟
آنجا که عشق
غزل نیست
که حماسه ئی ست
هر چیز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود
آنجا که عشق
غزل نه
حماسه است
هر چیز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود
رسوائی
شهامت است و
سکوت وتحمل
ناتوانی
از شهری سخن می گویم که در آن شهر خدائید
دیری با من سخن به درشتی گفتید
خود آیا به دو حرف تابتان هست
تابتان هست؟
وقتی که نیستی تا برایت از چشم هام حرف بزنم ...
می دانم فکر می کنی چه ربطی داشت
اینجا مخاطب خفه می شود که ببیند حرف چیست...
ببیند جمله، کلمه، درد چیست...
حال اینکه فرقی هم نمی کند!!
آخرین جرعه ی این جام ِ تهی را تو بنوش ...
عجب اشوبیه پس