30 - توی چمدان هایی به دنیا آمدیم


بیا آنقدر توی همین تخت کش بیاییم که تو برسی ب آن شهر دیگر ، من جلوی چشم های مادر باشم ، به هیچ کجای دنیا بر نخورد، آخر می دانی که ما باید جلوی چشم های خدا باشیم


باید دیگر ندانم کجای کار ها خراب است ، ما به اندازه ی همه ی خرابی ها عمر نمی کنیم ، دلم فقط می خواهد یک چادر مثل بچه گی هام بزنم ، با چادر مادرم ، ملافه های خانه ، برویم توش ندانیم دنیا چه خرابه ای شده ست ...

نظرات 9 + ارسال نظر
مادام جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ

با چادر مادر,اسباب بازیهای پلاستیکی...قوریو سماورهای چوبی شانه, عروسک موطلایی صدای زنگ خیالی خاله خانم قزی...من. مادرم. همان کلبه ی پارچه ای......
عالی بود....

مادام جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:28 ب.ظ

با چادر مادر,اسباب بازیهای پلاستیکی...قوریو سماورهای چوبی شانه, عروسک موطلایی صدای زنگ خیلی خاله خانم قزی...من. مادرم. همان کلبه ی پارچه ای......
عالی بود....

زهرا پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ق.ظ http://ghasedak-flight.blogfa.com

نسرین...نسرین...این حرف ها را مُردم..

رئا سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:35 ب.ظ http://imprea.eu

ببین به فاصله این همه قرن،
هنوز هم بعضی اتفاق ها نوشتنی ست

زیژخکِ دیوانه دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ب.ظ http://zijkhakelooli.blogfa.com

یه لینک به اینجا گذاشتم روی بلاگم که دیگه مرتب بیام بخونمت

زیژخکِ دیوانه دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:57 ق.ظ http://zijkhakelooli.blogfa.com

شاید اتفاق همین باشد. ملافه‌هایی خسته از یک شب. دو شب. سه شب. هزار شب بودن. و حالا باید کمی هم صبح‌ها را با ملافه‌ها بود. به ملافه‌ها فکر کرد. حرف زد. تن را کشیدف چلاند. یک آغوش دم صبحی... ما به اندازه همه خرابی‌ها خرابیم...

مارال شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:29 ب.ظ http://www.boghzeyekfereshteh.blogfa.com


آپــــــم

تشریف بیاریــــــن ...

www.l3aro0on.blogfa.com

absolution شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ http://absolution.blogsky.com

همینقدر که بمونی توی جات و مدام وول بخوری...

گلاره جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:22 ق.ظ

من از لحظه می گویم. از لحظه. از لحظه. اینکه چطور لحظه می گذرد و دیگر آن لبخند، آن لب، آن صدا، آن حرکت انگشتان تکرار نمی شود. صدا می رود ب جهان دیگر. ب نیستی، جهان نامکشوف، موهوم، مبهم، تاریک. لبها اما می مانند، دندانها می مانند و در آمیزشی رازگونه می سازند کلمات، جمله ها، مسئله ها، فکاهی ها، فلسفه بافیهای دیگر. اما، اما، اما آن صدا نیست. آن صدا رفته است. آن صدا ک ب عمر یک لحظه بود.
من از لحظه می گویم. اینکه چطور می توان در لحظه بود و لحظه را نگه داشت. نگاه نمی توان داشت اما شاید برای اندکی کشش داد. طولانی ترش کرد. گوش کرد ب صدا و همزمان نگاه کرد ب صدا. نگاه کرد ک چطور متولد می شود و چطور در هوا محو می شود. می میرد. می میرد؟
صدای توست . مدام دار ی تکرار می کنی لحظه ها را و همین می ماند در سرم .. در تنم .. در من .. لحظه اما می میرد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد