وقتی که تنهایی من داشت با تو قدم میزد، دست هاش را باد برده بود ، وقتی که تنهایی م از تو برگشته بود و بی هدف پرسه میزد ، داشتم به زمستان فکر می کردم
مدت هاست دارم فکر میکنم باید به خواب زمستانی بروم ، باید برگ هام را یکی یکی بپیچم لای زرورق های نقره ی بچپانم زیر کلاه صورتی م ، باید ریشه هام را به خاک بفهمانم ،
باید بخوابم ، باید شکل تنهایی م را بخوابانم ، باید دست هام را ، خانه ام را
سلام نسرین
خواب هاشان از خاکستره خاطره لبریز است؟
البته گمونم اگه اوت همه برگو زرورق پیچ نکنی و برگریزونشون کنی ، راحت تر بخوابی!
تنهاییت سربه هوا شده شازده. مهلوم نیست چی به سرش اومده
تنهاییم دارد قدم میزند با کسی...
رد پاهای من هنوز،
همه جای این شهر را
از بر ست
خواب های مدام...
پخش میان برگهامان...
باد که می وزد می لرزد لای چشمهامان!!
دوست دارم اینجا رو نسرین، زیاد زیاد زیاد:)
از این حوصله ام باید فرار کنم
از اینکه حرف داشته باشم
از توعی که دنیات جای دیگری ست
از منی که خسته نمی شوم