دلم میخواست می آمدم خیلی ساده ، برایت مینوشتم که مرا صدا بزن ، مرا بخوان ، بگو که دلت از دوری ام به درد آمده 

دلم میخواست برایت نشانه ای میگذاشتم از خودم و میدانستم پیدایم خواهی کرد ، دلم عجیب میخواست بهانه ی مستی را بگیری و بگویی که همه چیز را بگذار کنار ، من عاشقانه دوستت دارم 

میدانی؟ دلم میخاست همه چیز به همین سادگی بود 

وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از این فاصله هم، وقتی دلت تنگ میشود ناگهان توی چاه عمیقی سقوط میکنم که دیگر نوری بر من نمیتابد 

برای تو نمی نویسم باور کن ، برای دل خودم مینویسم که دارد تکه تکه میشود و عین خیالم نیست ، با خودم لج کرده ام ،میخواهم این بار به قیمت جانم تمام شود 

وقتی اسمم را صدا میزنی گوش هایم زنگ میزند ، هر شب ، هر شب توی خواب هایم پرسه میزنی ، همه اطرافیان اسمت را می آورند و نمیدانند سر من چه می آید 


همه چیز عادیست و من شب خواب میبینم نامه ای به دستم رسیده ست ، دست خط ش برایم آشناست با اینکه سالها از دیدنش گذشته ، تک تک کلماتش را یادم است  و اشک هایم را روی هر کدام از کلمات

زندگی دارد خیلی عادی جلو میرود و من جا مانده ام از همه چیز ، یک مشت قرص صبح و شب دارد هل ام میدهد کمی به جلو ، و نمیدانم این دانه های کوچک از کجا میدانند هرکدامشان باید کدام درد را خوب کنند ؟ 

میخندم ، شانه هایم را بالا می اندازم ، خرید میکنم ، سبزه سبز میکنم، سفر میروم و همه ی اینها چیزی از مردنم کم نمیکند 


یک ساعتی هست ، بعد از نیمه های شب، تمام دلایلت برای قوی بودن ته میکشد ، دیگر نمیدانی چرا باید پرهیز کنی ، دیگر نمیخواهی انسان درستکاری باشی تنها میخواهی کمی این درد توی سینه ات کمتر فرو برود 

یک ساعتی همین وقت های شب ، چشم میدوزی به تاریکی ، به دوازده کودک بیمار روی تخت ها و دلت بچه ای را میخواهد که هیچ وقت نداشته و نخواسته ای ، دلت آن عشقی را میخواهد که تو به او میدادی اگر که بود ...

یک لحظه ای هست ، من بهش میگویم لحظه ی حقیقت ، هر آنچه را از صبح فرو داده ای بالا می آوری ، دیگر با تکان دادن سرت فکر ها را چون دود غلیظ سیگارت نمیتوانی پراکنده کنی ، هرچه از صبح آمده ست نوک زبانت و وقورت داده ای میریزد روی دامنت ... دلم تنگ است و دیگر نمیتوانم انکارش کنم .

ساعت دو و نیم نیمه شب است ، میان غریبه ها روی تخت های غریب بیمارستان دراز کشیده ام و فکر میکنم چقدر همه چیزم به همه چیزم می آید ، انگار از روز ازل رها شده بودم ، انگار هیچ قلبی برایم نتپیده ست هیچ وقت ، اصلا من را برای عاشقی نیافریده ست 


چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم
پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم

چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم
تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم

فصل پروانه شدن از سر من رد شده است
بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟

با تو ام میوه ی روئیده درین خارستان!
زخمها دارم ازین عشق به اجزای تنم

دیگر از مرگ هراسی به دلم نیست، که هست
تاری از موی تو در جیب چپ پیرهنم

میروم گریه کنم تا کمی آرام شود
این جهنم که تو افروخته ای در بدنم

چمدان بسته ام..اما چه کنم دشوارست
فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم

میروم تا نکند گریه ی من فاش کند
که مسافر نشده ، فکر پشیمان شدنم

شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست:
"تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم"